مثنوی معنوی/درک وجدانی چون اختیار و اضطرار و خشم و اصطبار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (درک وجدانی چون اختیار و اضطرار و خشم و اصطبار و سیری و ناهار به جای حس است کی زرد از سرخ بداند و فرق کند و خرد از بزرگ و طلخ از شیرین و مشک از سرگین و درشت از نرم به حس مس و گرم از سرد و سوزان از شیر گرم و تر از خشک و مس دیوار از مس درخت پس منکر وجدانی منکر حس باشد و زیاده که وجدانی از حس ظاهرترست زیرا حس را توان بستن و منع کردن از احساس و بستن راه و مدخل وجدانیات را ممکن نیست و العاقل تکفیه الاشارة) از مولوی |
' |
درک وجدانی به جای حس بود | هر دو در یک جدول ای عم میرود | |
نغز میآید برو کن یا مکن | امر و نهی و ماجراها و سخن | |
این که فردا این کنم یا آن کنم | این دلیل اختیارست ای صنم | |
وان پشیمانی که خوردی زان بدی | ز اختیار خویش گشتی مهتدی | |
جمله قران امر و نهیست و وعید | امر کردن سنگ مرمر را کی دید | |
هیچ دانا هیچ عاقل این کند | با کلوخ و سنگ خشم و کین کند | |
که بگفتم کین چنین کن یا چنان | چون نکردید ای موات و عاجزان | |
عقل کی حکمی کند بر چوب و سنگ | عقل کی چنگی زند بر نقش چنگ | |
کای غلام بسته دست اشکستهپا | نیزه برگیر و بیا سوی وغا | |
خالقی که اختر و گردون کند | امر و نهی جاهلانه چون کند | |
احتمال عجز از حق راندی | جاهل و گیج و سفیهش خواندی | |
عجز نبود از قدر ور گر بود | جاهلی از عاجزی بدتر بود | |
ترک میگوید قنق را از کرم | بیسگ و بیدلق آ سوی درم | |
وز فلان سوی اندر آ هین با ادب | تا سگم بندد ز تو دندان و لب | |
تو به عکس آن کنی بر در روی | لاجرم از زخم سگ خسته شوی | |
آنچنان رو که غلامان رفتهاند | تا سگش گردد حلیم و مهرمند | |
تو سگی با خود بری یا روبهی | سگ بشورد از بن هر خرگهی | |
غیر حق را گر نباشد اختیار | خشم چون میآیدت بر جرمدار | |
چون همیخایی تو دندان بر عدو | چون همی بینی گناه و جرم ازو | |
گر ز سقف خانه چوبی بشکند | بر تو افتد سخت مجروحت کند | |
هیچ خشمی آیدت بر چوب سقف | هیچ اندر کین او باشی تو وقف | |
که چرا بر من زد و دستم شکست | او عدو و خصم جان من بدست | |
کودکان خرد را چون میزنی | چون بزرگان را منزه میکنی | |
آنک دزدد مال تو گویی بگیر | دست و پایش را ببر سازش اسیر | |
وآنک قصد عورت تو میکند | صد هزاران خشم از تو میدمد | |
گر بیاید سیل و رخت تو برد | هیچ با سیل آورد کینی خرد | |
ور بیامد باد و دستارت ربود | کی ترا با باد دل خشمی نمود | |
خشم در تو شد بیان اختیار | تا نگویی جبریانه اعتذار | |
گر شتربان اشتری را میزند | آن شتر قصد زننده میکند | |
خشم اشتر نیست با آن چوب او | پس ز مختاری شتر بردست بو | |
همچنین سگ گر برو سنگی زنی | بر تو آرد حمله گردد منثنی | |
سنگ را گر گیرد از خشم توست | که تو دوری و ندارد بر تو دست | |
عقل حیوانی چو دانست اختیار | این مگو ای عقل انسان شرم دار | |
روشنست این لیکن از طمع سحور | آن خورنده چشم میبندد ز نور | |
چونک کلی میل او نان خوردنیست | رو به تاریکی نهد که روز نیست | |
حرص چون خورشید را پنهان کند | چه عجب گر پشت بر برهان کند |