مثنوی معنوی/خلق الجان من مارج من نار و قوله تعالی فی حق ابلیس انه کان من الجن ففسق
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (خلق الجان من مارج من نار و قوله تعالی فی حق ابلیس انه کان من الجن ففسق) از مولوی |
' |
شعله میزد آتش جان سفیه | که آتشی بود الولد سر ابیه | |
نه غلط گفتم که بد قهر خدا | علتی را پیش آوردن چرا | |
کار بیعلت مبرا از علل | مستمر و مستقرست از ازل | |
در کمال صنع پاک مستحث | علت حادث چه گنجد یا حدث | |
سر آب چه بود آب ما صنع اوست | صنع مغزست و آب صورت چو پوست | |
عشق دان ای فندق تن دوستت | جانت جوید مغز و کوبد پوستت | |
دوزخی که پوست باشد دوستش | داد بدلنا جلودا پوستش | |
معنی و مغزت بر آتش حاکمست | لیک آتش را قشورت هیزمست | |
کوزهی چوبین که در وی آب جوست | قدرت آتش همه بر ظرف اوست | |
معنی انسان بر آتش مالکست | مالک دوزخ درو کی هالکست | |
پس میفزا تو بدن معنی فزا | تا چو مالک باشی آتش را کیا | |
پوستها بر پوست میافزودهای | لاجرم چون پوست اندر دودهای | |
زانک آتش را علف جز پوست نیست | قهر حق آن کبر را پوستین کنیست | |
این تکبر از نتیجهی پوستست | جاه و مال آن کبر را زان دوستست | |
این تکبر چیست غفلت از لباب | منجمد چون غفلت یخ ز آفتاب | |
چون خبر شد ز آفتابش یخ نماند | نرم گشت و گرم گشت و تیز راند | |
شد ز دید لب جملهی تن طمع | خوار و عاشق شد که ذل من طمع | |
چون نبیند مغز قانع شد به پوست | بند عز من قنع زندان اوست | |
عزت اینجا گبریست و ذل دین | سنگ تا فانی نشد کی شد نگین | |
در مقام سنگی آنگاهی انا | وقت مسکین گشتن تست وفنا | |
کبر زان جوید همیشه جاه و مال | که ز سرگینست گلحن را کمال | |
کین دو دایه پوست را افزون کنند | شحم و لحم و کبر و نخوت آکنند | |
دیده را بر لب لب نفراشتند | پوست را زان روی لب پنداشتند | |
پیشوا ابلیس بود این راه را | کو شکار آمد شبیکهی جاه را | |
مال چون مارست و آن جاه اژدها | سایهی مردان زمرد این دو را | |
زان زمرد مار را دیده جهد | کور گردد مار و رهرو وا رهد | |
چون برین ره خار بنهاد آن رئیس | هر که خست او گفته لعنت بر بلیس | |
یعنی این غم بر من از غدر ویست | غدر را آن مقتدا سابقپیست | |
بعد ازو خود قرن بر قرن آمدند | جملگان بر سنت او پا زدند | |
هر که بنهد سنت بد ای فتا | تا در افتد بعد او خلق از عمی | |
جمع گردد بر وی آن جمله بزه | کو سری بودست و ایشان دمغزه | |
لیک آدم چارق و آن پوستین | پیش میآورد که هستم ز طین | |
چون ایاز آن چارقش مورود بود | لاجرم او عاقبت محمود بود | |
هست مطلق کارساز نیستیست | کارگاه هستکن جز نیست چیست | |
بر نوشته هیچ بنویسد کسی | یا نهاله کارد اندر مغرسی | |
کاغذی جوید که آن بنوشته نیست | تخم کارد موضعی که کشته نیست | |
تو برادر موضع ناکشته باش | کاغذ اسپید نابنوشته باش | |
تا مشرف گردی از نون والقلم | تا بکارد در تو تخم آن ذوالکرم | |
خود ازین پالوه نالیسیده گیر | مطبخی که دیدهای نادیده گیر | |
زانک ازین پالوده مستیها بود | پوستین و چارق از یادت رود | |
چون در آید نزع و مرگ آهی کنی | ذکر دلق و چارق آنگاهی کنی | |
تا نمانی غرق موج زشتیی | که نباشد از پناهی پشتیی | |
یاد ناری از سفینهی راستین | ننگری رد چارق و در پوستین | |
چونک درمانی به غرقاب فنا | پس ظلمنا ورد سازی بر ولا | |
دیو گوید بنگرید این خام را | سر برید این مرغ بیهنگام را | |
دور این خصلت ز فرهنگ ایاز | که پدید آید نمازش بینماز | |
او خروس آسمان بوده ز پیش | نعرههای او همه در وقت خویش |