مثنوی معنوی/جواب آمدن کی آنک نظر او بر اسباب و مرض و زخم تیغ
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (جواب آمدن کی آنک نظر او بر اسباب و مرض و زخم تیغ نیاید بر کار تو عزراییل هم نیاید کی تو هم سببی اگر چه مخفیتری از آن سببها و بود کی بر آن رنجور مخفی نباشد کی و هو اقرب الیه منکم و لکن لا تبصرون) از مولوی |
' |
گفت یزدان آنک باشد اصل دان | پس ترا کی بیند او اندر میان | |
گرچه خویش را عامه پنهان کردهای | پیش روشندیدگان هم پردهای | |
وانک ایشان را شکر باشد اجل | چون نظرشان مست باشد در دول | |
تلخ نبود پیش ایشان مرگ تن | چون روند از چاه و زندان در چمن | |
وا رهیدند از جهان پیچپیچ | کس نگرید بر فوات هیچ هیچ | |
برج زندان را شکست ارکانیی | هیچ ازو رنجد دل زندانیی | |
کای دریغ این سنگ مرمر را شکست | تا روان و جان ما از حبس رست | |
آن رخام خوب و آن سنگ شریف | برج زندان را بهی بود و الیف | |
چون شکستش تا که زندانی برست | دست او در جرم این باید شکست | |
هیچ زندانی نگوید این فشار | جز کسی کز حبس آرندش به دار | |
تلخ کی باشد کسی را کش برند | از میان زهر ماران سوی قند | |
جان مجرد گشته از غوغای تن | میپرد با پر دل بیپای تن | |
همچو زندانی چه که اندر شبان | خسپد و بیند به خواب او گلستان | |
گوید ای یزدان مرا در تن مبر | تا درین گلشن کنم من کر و فر | |
گویدش یزدان دعا شد مستجاب | وا مرو والله اعلم بالصواب | |
این چنین خوابی ببین چون خوش بود | مرگ نادیده به جنت در رود | |
هیچ او حسرت خورد بر انتباه | بر تن با سلسله در قعر چاه | |
ممنی آخر در آ در صف رزم | که ترا بر آسمان بودست بزم | |
بر امید راه بالا کن قیام | همچو شمعی پیش محراب ای غلام | |
اشک میبار و همیسوز از طلب | همچو شمع سر بریده جمله شب | |
لب فرو بند از طعام و از شراب | سوی خوان آسمانی کن شتاب | |
دم به دم بر آسمان میدار امید | در هوای آسمان رقصان چو بید | |
دم به دم از آسمان میآیدت | آب و آتش رزق میافزایدت | |
گر ترا آنجا برد نبود عجب | منگر اندر عجز و بنگر در طلب | |
کین طلب در تو گروگان خداست | زانک هر طالب به مطلوبی سزاست | |
جهد کن تا این طلب افزون شود | تا دلت زین چاه تن بیرون شود | |
خلق گوید مرد مسکین آن فلان | تو بگویی زندهام ای غافلان | |
گر تن من همچو تنها خفته است | هشت جنت در دلم بشکفته است | |
جان چو خفته در گل و نسرین بود | چه غمست ار تن در آن سرگین بود | |
جان خفته چه خبر دارد ز تن | کو به گلشن خفت یا در گولخن | |
میزند جان در جهان آبگون | نعره یا لیت قومی یعلمون | |
گر نخواهد زیست جان بی این بدن | پس فلک ایوان کی خواهد بدن | |
گر نخواهد بی بدن جان تو زیست | فی السماء رزقکم روزی کیست |