مثنوی معنوی/رجوع کردن به قصهی پروردن حق تعالی نمرود را بیواسطهی مادر و دایه در طفلی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (رجوع کردن به قصهی پروردن حق تعالی نمرود را بیواسطهی مادر و دایه در طفلی) از مولوی |
' |
حاصل آن روضه چو باغ عارفان | از سموم صرصر آمد در امان | |
یک پلنگی طفلکان نو زاده بود | گفتم او را شیر ده طاعت نمود | |
پس بدادش شیر و خدمتهاش کرد | تا که بالغ گشت و زفت و شیرمرد | |
چون فطامش شد بگفتم با پری | تا در آموزید نطق و داوری | |
پرورش دادم مر او را زان چمن | کی بگفت اندر بگنجد فن من | |
داده من ایوب را مهر پدر | بهر مهمانی کرمان بیضرر | |
داده کرمان را برو مهر ولد | بر پدر من اینت قدرت اینت ید | |
مادران را داب من آموختم | چون بود لطفی که من افروختم | |
صد عنایت کردم و صد رابطه | تا ببیند لطف من بیواسطه | |
تا نباشد از سبب در کشمکش | تا بود هر استعانت از منش | |
ورنه تا خود هیچ عذری نبودش | شکوتی نبود ز هر یار بدش | |
این حضانه دید با صد رابطه | که بپروردم ورا بیواسطه | |
شکر او آن بود ای بندهی جلیل | که شد او نمرود و سوزندهی خلیل | |
همچنان کین شاهزاده شکر شاه | کرد استکبار و استکثار جاه | |
که چرا من تابع غیری شوم | چونک صاحب ملک و اقبال نوم | |
لطفهای شه که ذکر آن گذشت | از تجبر بر دلش پوشیده گشت | |
همچنان نمرود آن الطاف را | زیر پا بنهاد از جهل و عمی | |
این زمان کافر شد و ره میزند | کبر و دعوی خدایی میکند | |
رفته سوی آسمان با جلال | با سه کرکس تا کند با من قتال | |
صد هزاران طفل بیتلویم را | کشته تا یابد وی ابراهیم را | |
که منجم گفته کاندر حکم سال | زاد خواهد دشمنی بهر قتال | |
هین بکن در دفع آن خصم احتیاط | هر که میزایید میکشت از خباط | |
کوری او رست طفل وحی کش | ماند خونهای دگر در گردنش | |
از پدر یابید آن ملک ای عجب | تا غرورش داد ظلمات نسب | |
دیگران را گر ام و اب شد حجاب | او ز ما یابید گوهرها به جیب | |
گرگ درندهست نفس بد یقین | چه بهانه مینهی بر هر قرین | |
در ضلالت هست صد کل را کله | نفس زشت کفرناک پر سفه | |
زین سبب میگویم این بندهی فقیر | سلسله از گردن سگ برمگیر | |
گر معلم گشت این سگ هم سگست | باش ذلت نفسه کو بدرگست | |
فرض میآری به جا گر طایفی | بر سهیلی چون ادیم طایفی | |
تا سهیلت وا خرد از شر پوست | تا شوی چون موزهای همپای دوست | |
جمله قرآن شرح خبث نفسهاست | بنگر اندر مصحف آن چشمت کجاست | |
ذکر نفس عادیان کالت بیافت | در قتال انبیا مو میشکافت | |
قرن قرن از شوم نفس بیادب | ناگهان اندر جهان میزد لهب |