مثنوی معنوی/جواب گفتن مسلمان آنچ دید به یارانش جهود و ترسا و حسرت خوردن ایشان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (جواب گفتن مسلمان آنچ دید به یارانش جهود و ترسا و حسرت خوردن ایشان) از مولوی |
' |
پس مسلمان گفت ای یاران من | پیشم آمد مصطفی سلطان من | |
پس مرا گفت آن یکی بر طور تاخت | با کلیم حق و نرد عشق باخت | |
وان دگر را عیسی صاحبقران | برد بر اوج چهارم آسمان | |
خیز ای پس ماندهی دیده ضرر | باری آن حلوا و یخنی را بخور | |
آن هنرمندان پر فن راندند | نامهی اقبال و منصب خواندند | |
آن دو فاضل فضل خود در یافتند | با ملایک از هنر در بافتند | |
ای سلیم گول واپس مانده هین | بر جه و بر کاسهی حلوا نشین | |
پس بگفتندش که آنگه تو حریص | ای عجیب خوردی ز حلوا و خبیص | |
گفت چون فرمود آن شاه مطاع | من کی بودم تا کنم زان امتناع | |
تو جهود از امر موسی سر کشی | گر بخواند در خوشی یا ناخوشی | |
تو مسیحی هیچ از امر مسیح | سر توانی تافت در خیر و قبیح | |
من ز فخر انبیا سر چون کشم | خوردهام حلوا و این دم سرخوشم | |
پس بگفتندش که والله خواب راست | تو بدیدی وین به از صد خواب ماست | |
خواب تو بیداریست ای بو بطر | که به بیداری عیانستش اثر | |
در گذر از فضل و از جهدی و فن | کار خدمت دارد و خلق حسن | |
بهر این آوردمان یزدان برون | ما خلقت الانس الا یعبدون | |
سامری را آن هنر چه سود کرد | کان فن از باب اللهش مردود کرد | |
چه کشید از کیمیا قارون ببین | که فرو بردش به قعر خود زمین | |
بوالحکم آخر چه بر بست از هنر | سرنگون رفت او ز کفران در سقر | |
خود هنر آن داد که دید آتش عیان | نه کپ دل علی النار الدخان | |
ای دلیلت گندهتر پیش لبیب | در حقیقت از دلیل آن طبیب | |
چون دلیلت نیست جز این ای پسر | گوه میخور در کمیزی مینگر | |
ای دلیل تو مثال آن عصا | در کفت دل علی عیب العمی | |
غلغل و طاق و طرنب و گیر و دار | که نمیبینم مرا معذور دار |