مثنوی معنوی/آواز دادن هاتف مر طالب گنج را و اعلام کردن از حقیقت اسرار آن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (آواز دادن هاتف مر طالب گنج را و اعلام کردن از حقیقت اسرار آن) از مولوی |
' |
اندرین بود او که الهام آمدش | کشف شد این مشکلات از ایزدش | |
کو بگفتت در کمان تیری بنه | کی بگفتندت که اندر کش تو زه | |
او نگفتت که کمان را سختکش | در کمان نه گفت او نه پر کنش | |
از فضولی تو کمان افراشتی | صنعت قواسیی بر داشتی | |
ترک این سخته کمانی رو بگو | در کمان نه تیر و پریدن مجو | |
چون بیفتد بر کن آنجا میطلب | زور بگذار و بزاری جو ذهب | |
آنچ حقست اقرب از حبل الورید | تو فکنده تیر فکرت را بعید | |
ای کمان و تیرها بر ساخته | صید نزدیک و تو دور انداخته | |
هرکه دوراندازتر او دورتر | وز چنین گنجست او مهجورتر | |
فلسفی خود را از اندیشه بکشت | گو بدو کوراست سوی گنج پشت | |
گو بدو چندانک افزون میدود | از مراد دل جداتر میشود | |
جاهدوا فینا بگفت آن شهریار | جاهدوا عنا نگفت ای بیقرار | |
همچو کنعان کو ز ننگ نوح رفت | بر فراز قلهی آن کوه زفت | |
هرچه افزونتر همیجست او خلاص | سوی که میشد جداتر از مناص | |
همچو این درویش بهر گنج و کان | هر صباحی سختتر جستی کمان | |
هر کمانی کو گرفتی سختتر | بود از گنج و نشان بدبختتر | |
این مثل اندر زمانه جانی است | جان نادانان به رنج ارزانی است | |
زانک جاهل ننگ دارد ز اوستاد | لاجرم رفت و دکانی نو گشاد | |
آن دکان بالای استاد ای نگار | گنده و پر کزدمست و پر ز مار | |
زود ویران کن دکان و بازگرد | سوی سبزه و گلبنان و آبخورد | |
نه چو کنعان کو ز کبر و ناشناخت | از که عاصم سفینهی فوز ساخت | |
علم تیراندازیش آمد حجاب | وان مراد او را بده حاضر به جیب | |
ای بسا علم و ذکاوات و فطن | گشته رهرو را چو غول و راهزن | |
بیشتر اصحاب جنت ابلهند | تا ز شر فیلسوفی میرهند | |
خویش را عریان کن از فضل و فضول | تا کند رحمت به تو هر دم نزول | |
زیرکی ضد شکستست و نیاز | زیرکی بگذار و با گولیبساز | |
زیرکی دان دام برد و طمع و گاز | تا چه خواهد زیرکی را پاکباز | |
زیرکان با صنعتی قانع شده | ابلهان از صنع در صانع شده | |
زانک طفل خرد را مادر نهار | دست و پا باشد نهاده بر کنار |