مثنوی معنوی/انابت آن طالب گنج به حق تعالی بعد از طلب بسیار و عجز و اضطرار کی ای ولی الاظهار تو کن این پنهان را آشکار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (انابت آن طالب گنج به حق تعالی بعد از طلب بسیار و عجز و اضطرار کی ای ولی الاظهار تو کن این پنهان را آشکار) از مولوی |
' |
گفت آن درویش ای دانای راز | از پی این گنج کردم یاوهتاز | |
دیو حرص و آز و مستعجل تگی | نی تانی جست و نی آهستگی | |
من ز دیگی لقمهای نندوختم | کف سیه کردم دهان را سوختم | |
خود نگفتم چون درین ناموقنم | زان گرهزن این گره را حل کنم | |
قول حق را هم ز حق تفسیر جو | هین مگو ژاژ از گمان ای سخترو | |
آن گره کو زد همو بگشایدش | مهره کو انداخت او بربایدش | |
گرچه آسانت نمود آن سان سخن | کی بود آسان رموز من لدن | |
گفت یا رب توبه کردم زین شتاب | چون تو در بستی تو کن هم فتح باب | |
بر سر خرقه شدن بار دگر | در دعا کردن بدم هم بیهنر | |
کو هنر کو من کجا دل مستوی | این همه عکس توست و خود توی | |
هر شبی تدبیر و فرهنگم به خواب | همچو کشتی غرقه میگردد ز آب | |
خود نه من میمانم و نه آن هنر | تن چو مرداری فتاده بیخبر | |
تا سحر جمله شب آن شاه علی | خود همیگوید الستی و بلی | |
کو بلیگو جمله را سیلاب برد | یا نهنگی خورد کل را کرد و مرد | |
صبحدم چون تیغ گوهردار خود | از نیام ظلمت شب بر کند | |
آفتاب شرق شب را طی کند | از نهنگ آن خوردهها را قی کند | |
رسته چون یونس ز معدهی آن نهنگ | منتشر گردیم اندر بو و رنگ | |
خلق چون یونس مسبح آمدند | کاندر آن ظلمات پر راحت شدند | |
هر یکی گوید به هنگام سحر | چون ز بطن حوت شب آید به در | |
کای کریمی که در آن لیل وحش | گنج رحمت بنهی و چندین چشش | |
چشم تیز و گوش تازه تن سبک | از شب همچون نهنگ ذوالحبک | |
از مقامات وحشرو زین سپس | هیچ نگریزیم ما با چون تو کس | |
موسی آن را نار دید و نور بود | زنگیی دیدیم شب را حور بود | |
بعد ازین ما دیده خواهیم از تو بس | تا نپوشد بحر را خاشاک و خس | |
ساحران را چشم چون رست از عمی | کفزنان بودند بیاین دست و پا | |
چشمبند خلق جز اسباب نیست | هر که لرزد بر سبب ز اصحاب نیست | |
لیک حق اصحابنا اصحاب را | در گشاد و برد تا صدر سرا | |
با کفش نامستحق و مستحق | معتقان رحمتاند از بند رق | |
در عدم ما مستحقان کی بدیم | که برین جان و برین دانش زدیم | |
ای بکرده یار هر اغیار را | وی بداده خلعت گل خار را | |
خاک ما را ثانیا پالیز کن | هیچ نی را بار دیگر چیز کن | |
این دعا تو امر کردی ز ابتدا | ورنه خاکی را چه زهرهی این بدی | |
چون دعامان امر کردی ای عجاب | این دعای خویش را کن مستجاب | |
شب شکسته کشتی فهم و حواس | نه امیدی مانده نه خوف و نه یاس | |
برده در دریای رحمت ایزدم | تا ز چه فن پر کند بفرستدم | |
آن یکی را کرده پر نور جلال | وآن دگر را کرده پر وهم و خیال | |
گر بخویشم هیچ رای و فن بدی | رای و تدبیرم به حکم من بدی | |
شب نرفتی هوش بیفرمان من | زیر دام من بدی مرغان من | |
بودمی آگه ز منزلهای جان | وقت خواب و بیهشی و امتحان | |
چون کفم زین حل و عقد او تهیست | ای عجب این معجبی من ز کیست | |
دیده را نادیده خود انگاشتم | باز زنبیل دعا برداشتم | |
چون الف چیزی ندارم ای کریم | جز دلی دلتنگتر از چشم میم | |
این الف وین میم ام بود ماست | میم ام تنگست الف زو نر گداست | |
آن الف چیزی ندارد غافلیست | میم دلتنگ آن زمان عاقلیست | |
در زمان بیهشی خود هیچ من | در زمان هوش اندر پیچ من | |
هیچ دیگر بر چنین هیچی منه | نام دولت بر چنین پیچی منه | |
خود ندارم هیچ به سازد مرا | که ز وهم دارم است این صد عنا | |
در ندارم هم تو داراییم کن | رنج دیدم راحتافزاییم کن | |
هم در آب دیده عریان بیستم | بر در تو چونک دیده نیستم | |
آب دیدهی بندهی بیدیده را | سبزهای بخش و نباتی زین چرا | |
ور نمانم آب آبم ده ز عین | همچو عینین نبی هطالتین | |
او چو آب دیده جست از جود حق | با چنان اقبال و اجلال و سبق | |
چون نباشم ز اشک خون باریکریس | من تهیدست قصور کاسهلیس | |
چون چنان چشم اشک را مفتون بود | اشک من باید که صد جیحون بود | |
قطرهای زان زین دو صد جیحون به است | که بدان یک قطره انس و جن برست | |
چونک باران جست آن روضهی بهشت | چون نجوید آب شورهخاک زشت | |
ای اخی دست از دعا کردن مدار | با اجابت یا رد اویت چه کار | |
نان که سد و مانع این آب بود | دست از آن نان میبباید شست زود | |
خویش را موزون و چست و سخته کن | ز آب دیده نان خود را پخته کن |