مثنوی معنوی/یافتن مرید مراد را و ملاقات او با شیخ نزدیک آن بیشه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (یافتن مرید مراد را و ملاقات او با شیخ نزدیک آن بیشه) از مولوی |
' |
اندرین بود او که شیخ نامدار | زود پیش افتاد بر شیری سوار | |
شیر غران هیزمش را میکشید | بر سر هیزم نشسته آن سعید | |
تازیانهش مار نر بود از شرف | مار را بگرفته چون خرزن به کف | |
تو یقین میدان که هر شیخی که هست | هم سواری میکند بر شیر مست | |
گرچه آن محسوس و این محسوس نیست | لیک آن بر چشم جان ملبوس نیست | |
صد هزاران شیر زیر را نشان | پیش دیدهی غیبدان هیزمکشان | |
لیک یک یک را خدا محسوس کرد | تا که بیند نیز او که نیست مرد | |
دیدش از دور و بخندید آن خدیو | گفت آن را مشنو ای مفتون دیو | |
از ضمیر او بدانست آن جلیل | هم ز نور دل بلی نعم الدلیل | |
خواند بر وی یک به یک آن ذوفنون | آنچ در ره رفت بر وی تا کنون | |
بعد از آن در مشکل انکار زن | بر گشاد آن خوشسراینده دهن | |
کان تحمل از هوای نفس نیست | آن خیال نفس تست آنجا مهایست | |
گرنه صبرم میکشیدی بار زن | کی کشیدی شیر نر بیگار من | |
اشتران بختییم اندر سبق | مست و بیخود زیر محملهای حق | |
من نیم در امر و فرمان نیمخام | تا بیندیشم من از تشنیع عام | |
عام ما و خاص ما فرمان اوست | جان ما بر رو دوان جویان اوست | |
فردی ما جفتی ما نه از هواست | جان ما چون مهره در دست خداست | |
ناز آن ابله کشیم و صد چو او | نه ز عشق رنگ و نه سودای بو | |
این قدر خود درس شاگردان ماست | کر و فر ملحمهی ما تا کجاست | |
تا کجا آنجا که جا را راه نیست | جز سنابرق مه الله نیست | |
از همه اوهام و تصویرات دور | نور نور نور نور نور نور | |
بهر تو ار پست کردم گفت و گو | تا بسازی با رفیق زشتخو | |
تا کشی خندان و خوش بار حرج | از پی الصبر مفتاح الفرج | |
چون بسازی با خسی این خسان | گردی اندر نور سنتها رسان | |
که انبیا رنج خسان بس دیدهاند | از چنین ماران بسی پیچیدهاند | |
چون مراد و حکم یزدان غفور | بود در قدمت تجلی و ظهور | |
بی ز ضدی ضد را نتوان نمود | وان شه بیمثل را ضدی نبود |