مثنوی معنوی/باز گردانیدن صدیق رضی الله عنه واقعهی بلال را رضی الله عنه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (باز گردانیدن صدیق رضی الله عنه واقعهی بلال را رضی الله عنه و ظلم جهودان را بر وی و احد احد گفتن او و افزون شدن کینهی جهودان و قصه کردن آن قضیه پیش مصطفی علیهالسلام و مشورت در خریدن او) از مولوی |
' |
بعد از آن صدیق پیش مصطفی | گفت حال آن بلال با وفا | |
کان فلکپیمای میمونبال چست | این زمان در عشق و اندر دام تست | |
باز سلطانست زان جغدان برنج | در حدث مدفون شدست آن زفتگنج | |
جغدها بر باز استم میکنند | پر و بالش بیگناهی میکنند | |
جرم او اینست کو بازست و بس | غیر خوبی جرم یوسف چیست پس | |
جغد را ویرانه باشد زاد و بود | هستشان بر باز زان زخم جهود | |
که چرا می یاد آری زان دیار | یا ز قصر و ساعد آن شهریار | |
در ده جغدان فضولی میکنی | فتنه و تشویش در میافکنی | |
مسکن ما را که شد رشک اثیر | تو خرابه خوانی و نام حقیر | |
شید آوردی که تا جغدان ما | مر ترا سازند شاه و پیشوا | |
وهم و سودایی دریشان میتنی | نام این فردوس ویران میکنی | |
بر سرت چندان زنیم ای بد صفات | که بگویی ترک شید و ترهات | |
پیش مشرق چارمیخش میکنند | تن برهنه شاخ خارش میزنند | |
از تنش صد جای خون بر میجهد | او احد میگوید و سر مینهد | |
پندها دادم که پنهان دار دین | سر بپوشان از جهودان لعین | |
عاشق است او را قیامت آمدست | تا در توبه برو بسته شدست | |
عاشقی و توبه یا امکان صبر | این محالی باشد ای جان بس سطبر | |
توبه کردم و عشق همچون اژدها | توبه وصف خلق و آن وصف خدا | |
عشق ز اوصاف خدای بینیاز | عاشقی بر غیر او باشد مجاز | |
زانک آن حسن زراندود آمدست | ظاهرش نور اندرون دود آمدست | |
چون رود نور و شود پیدا دخان | بفسرد عشق مجازی آن زمان | |
وا رود آن حسن سوی اصل خود | جسم ماند گنده و رسوا و بد | |
نور مه راجع شود هم سوی ماه | وا رود عکسش ز دیوار سیاه | |
پس بماند آب و گل بی آن نگار | گردد آن دیوار بی مه دیووار | |
قلب را که زر ز روی او بجست | بازگشت آن زر بکان خود نشست | |
پس مس رسوا بماند دود وش | زو سیهروتر بماند عاشقش | |
عشق بینایان بود بر کان زر | لاجرم هر روز باشد بیشتر | |
زانک کان را در زری نبود شریک | مرحبا ای کان زر لاشک فیک | |
هر که قلبی را کند انباز کان | وا رود زر تا بکان لامکان | |
عاشق و معشوق مرده ز اضطراب | مانده ماهی رفته زان گرداب آب | |
عشق ربانیست خورشید کمال | امر نور اوست خلقان چون ظلال | |
مصطفی زین قصه چون خوش برشکفت | رغبت افزون گشت او را هم بگفت | |
مستمع چون یافت همچون مصطفی | هر سر مویش زبانی شد جدا | |
مصطفی گفتش که اکنون چاره چیست | گفت این بنده مر او را مشتریست | |
هر بها که گوید او را میخرم | در زیان و حیف ظاهر ننگرم | |
کو اسیر الله فی الارض آمدست | سخرهی خشم عدو الله شدست |