مثنوی معنوی/حکایت پاسبان کی خاموش کرد تا دزدان رخت تاجران بردند به کلی بعد از آن هیهای و پاسبانی میکرد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (حکایت پاسبان کی خاموش کرد تا دزدان رخت تاجران بردند به کلی بعد از آن هیهای و پاسبانی میکرد) از مولوی |
' |
پاسبانی خفت و دزد اسباب برد | رختها را زیر هر خاکی فشرد | |
روز شد بیدار شد آن کاروان | دید رفته رخت و سیم و اشتران | |
پس بدو گفتند ای حارس بگو | که چه شد این رخت و این اسباب کو | |
گفت دزدان آمدند اندر نقاب | رختها بردند از پیشم شتاب | |
قوم گفتندش که ای چو تل ریگ | پس چه میکردی کیی ای مردریگ | |
گفت من یک کس بدم ایشان گروه | با سلاح و با شجاعت با شکوه | |
گفت اگر در جنگ کم بودت امید | نعرهای زن کای کریمان برجهید | |
گفت آن دم کارد بنمودند و تیغ | که خمش ورنه کشیمت بیدریغ | |
آن زمان از ترس بستم من دهان | این زمان هیهای و فریاد و فغان | |
آن زمان بست آن دمم که دم زنم | این زمان چندانک خواهی هی کنم | |
چونک عمرت برد دیو فاضحه | بینمک باشد اعوذ و فاتحه | |
گرچه باشد بینمک اکنون حنین | هست غفلت بینمکتر زان یقین | |
همچنین هم بینمک مینال نیز | که ذلیلان را نظر کن ای عزیز | |
قادری بیگاه باشد یا به گاه | از تو چیزی فوت کی شد ای اله | |
شاه لا تاسوا علی ما فاتکم | کی شود از قدرتش مطلوب گم |