مثنوی معنوی/سال سایل از مرغی کی بر سر ربض شهری نشسته باشد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (سال سایل از مرغی کی بر سر ربض شهری نشسته باشد سر او فاضلترست و عزیزتر و شریفتر و مکرمتر یا دم او و جواب دادن واعظ سایل را به قدر فهم او) از مولوی |
' |
واعظی را گفت روزی سایلی | کای تو منبر را سنیتر قایلی | |
یک سالستم بگو ای ذو لباب | اندرین مجلس سالم را جواب | |
بر سر بارو یکی مرغی نشست | از سر و از دم کدامینش بهست | |
گفت اگر رویش به شهر و دم به ده | روی او از دم او میدان که به | |
ور سوی شهرست دم رویش به ده | خاک آن دم باش و از رویش بجه | |
مرغ با پر میپرد تا آشیان | پر مردم همتست ای مردمان | |
عاشقی که آلوده شد در خیر و شر | خیر و شر منگر تو در همت نگر | |
باز اگر باشد سپید و بینظیر | چونک صیدش موش باشد شد حقیر | |
ور بود چغدی و میل او به شاه | او سر بازست منگر در کلاه | |
آدمی بر قد یک طشت خمیر | بر فزود از آسمان و از اثیر | |
هیچ کرمنا شنید این آسمان | که شنید این آدمی پر غمان | |
بر زمین و چرخ عرضه کرد کس | خوبی و عقل و عبارات و هوس | |
جلوه کردی هیچ تو بر آسمان | خوبی روی و اصابت در گمان | |
پیش صورتهای حمام ای ولد | عرضه کردی هیچ سیماندام خود | |
بگذری زان نقشهای همچو حور | جلوه آری با عجوز نیمکور | |
در عجوزه چیست که ایشان را نبود | که ترا زان نقشها با خود ربود | |
تو نگویی من بگویم در بیان | عقل و حس و درک و تدبیرست و جان | |
در عجوزه جان آمیزشکنیست | صورت گرمابهها را روح نیست | |
صورت گرمابه گر جنبش کند | در زمان او از عجوزه بر کند | |
جان چه باشد با خبر از خیر و شر | شاد با احسان و گریان از ضرر | |
چون سر و ماهیت جان مخبرست | هر که او آگاهتر با جانترست | |
روح را تاثیر آگاهی بود | هر که را این بیش اللهی بود | |
چون خبرها هست بیرون زین نهاد | باشد این جانها در آن میدان جماد | |
جان اول مظهر درگاه شد | جان جان خود مظهر الله شد | |
آن ملایک جمله عقل و جان بدند | جان نو آمد که جسم آن بدند | |
از سعادت چون بر آن جان بر زدند | همچو تن آن روح را خادم شدند | |
آن بلیس از جان از آن سر برده بود | یک نشد با جان که عضو مرده بود | |
چون نبودش آن فدای آن نشد | دست بشکسته مطیع جان نشد | |
جان نشد ناقص گر آن عضوش شکست | کان بدست اوست تواند کرد هست | |
سر دیگر هست کو گوش دگر | طوطیی کو مستعد آن شکر | |
طوطیان خاص را قندیست ژرف | طوطیان عام از آن خور بسته طرف | |
کی چشد درویش صورت زان زکات | معنیست آن نه فعولن فاعلات | |
از خر عیسی دریغش نیست قند | لیک خر آمد به خلقت که پسند | |
قند خر را گر طرب انگیختی | پیش خر قنطار شکر ریختی | |
معنی نختم علی افواههم | این شناس اینست رهرو را مهم | |
تا ز راه خاتم پیغامبران | بوک بر خیزد ز لب ختم گران | |
ختمهایی که انبیا بگذاشتند | آن بدین احمدی برداشتند | |
قفلهای ناگشاده مانده بود | از کف انا فتحنا برگشود | |
او شفیع است این جهان و آن جهان | این جهان زی دین و آنجا زی جنان | |
این جهان گوید که تو رهشان نما | وآن جهان گوید که تو مهشان نما | |
پیشهاش اندر ظهور و در کمون | اهد قومی انهم لا یعلمون | |
باز گشته از دم او هر دو باب | در دو عالم دعوت او مستجاب | |
بهر این خاتم شدست او که به جود | مثل او نه بود و نه خواهند بود | |
چونک در صنعت برد استاد دست | نه تو گویی ختم صنعت بر توست | |
در گشاد ختمها تو خاتمی | در جهان روحبخشان حاتمی | |
هست اشارات محمدالمراد | کل گشاد اندر گشاد اندر گشاد | |
صد هزاران آفرین بر جان او | بر قدوم و دور فرزندان او | |
آن خلیفهزادگان مقبلش | زادهاند از عنصر جان و دلش | |
گر ز بغداد و هری یا از ریاند | بیمزاج آب و گل نسل ویاند | |
شاخ گل هر جا که روید هم گلست | خم مل هر جا که جوشد هم ملست | |
گر ز مغرب بر زند خورشید سر | عین خورشیدست نه چیز دگر | |
عیب چینان را ازین دم کور دار | هم بستاری خود ای کردگار | |
گفت حق چشم خفاش بدخصال | بستهام من ز آفتاب بیمثال | |
از نظرهای خفاش کم و کاست | انجم آن شمس نیز اندر خفاست |