سعدی (باب سوم در عشق و مستی و شور)/شنیدم که بر لحن خنیاگری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب سوم در عشق و مستی و شور) (شنیدم که بر لحن خنیاگری) از سعدی |
' |
شنیدم که بر لحن خُنیاگری | به رقص اندر آمد پری پیکری | |
ز دلهای شوریده پیرامنش | گرفت آتش شمع در دامنش | |
پراگنده خاطر شد و خشمناک | یکی گفتش از دوستداران، چه باک؟ | |
تو را آتش ای یار دامن بسوخت | مرا خود به یکباره خرمن بسوخت | |
اگر یاری از خویشتن دم مزن | که شرک است با یار و با خویشتن | |
چنین دارم از پیر داننده یاد | که شوریدهای سر به صحرا نهاد | |
پدر در فراقش نخورد و نخفت | پسر را ملامت بکردند و گفت | |
از انگه که یارم کس خویش خواند | دگر با کسم آشنایی نماند | |
به حقش که تا حق جمالم نمود | دگر هرچه دیدم خیالم نمود | |
نشد گم که روی از خلایق بتافت | که گم کرده خویش را باز یافت | |
پراگند گانند زیر فلک | که هم دد توان خواندشان هم ملک | |
زیاد مَلِک چون مَلَک نارمند | شب و روز چون دد ز مردم رمند | |
قوی بازوانند و کوتاه دست | خردمند شیدا و هشیار مست | |
گه آسوده در گوشهای خرقه دوز | گه آشفته در مجلسی خرقه سوز | |
نه سودای خودشان، نه پروای کس | نه در کنج توحیدشان جای کس | |
پریشیده عقل و پراگنده هوش | ز قول نصیحتگر آگنده گوش | |
به دریا نخواهد شدن بط غریق | سمندر چه داند عذاب الحریق؟ | |
تهیدست مردان پر حوصله | بیابان نوردان بی قافله | |
ندارند چشم از خلایق پسند | که ایشان پسندیده حق بسند | |
عزیزان پوشیده از چشم خلق، | نه زنار داران پوشیده دلق | |
پر از میوه و سایهور چون رَزند | نه چون ما سیهکار و اَزرَق رزند | |
بخود سر فرو برده همچون صدف | نه مانند دریا برآورده کف | |
نه مردم همین استخوانند و پوست | نه هر صورتی جان معنی در اوست | |
نه سلطان خریدار هر بندهای است | نه در زیر هر ژندهای زندهای است | |
اگر ژاله هر قطرهای دُر شدی | چو خرمهره بازار از او پر شدی | |
چو غازی به خود بر نبندند پای | که محکم رود پای چوبین ز جای | |
حریفان خلوت سرای الست | به یک جرعه تا نفخهی صور مست | |
به تیغ از غرض برنگیرند چنگ | که پرهیز و عشق آبگینهست و سنگ |