محتشم کاشانی (قصاید)/تا نقش ناتوانی من چرخ زد بر آب
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (قصاید) (تا نقش ناتوانی من چرخ زد بر آب) از محتشم کاشانی |
' |
تا نقش ناتوانی من چرخ زد بر آب | شد چون حباب خانهی جمعیتم خراب | |
از کاو کاو تیشه پیکر خراش درد | بنیاد من رساند سپهر نگون به آب | |
جسمم ز تاب درد سراسیمه کشتی است | لنگر گسل ز جنبش دریای اضطراب | |
ز انسان که گرگ در غنم افتد غنیموار | در لشکر حواس من افکنده انقلاب | |
دهرم به حال مرگ نشانداست در حیات | دورم شراب شیب چشانده است در شباب | |
پیوند تن نمیگسلد جان که تا رهم | با آن که چرخ میدهدش صد هزار تاب | |
مرغیست بخت سوخته من که آمده | هم پیشهی سمندر وهم کسوت عراب | |
افسردهام چنان که اگر آه سرد من | بر دوزخ افکند گذراند ازدش زتاب | |
اما خوشم که اخگر خس پوش دل ز غیب | میآید از خجسته نسیمی به التهاب | |
بوی بهشت میشنوم از ریاض لطف | گوئی خلاص میشوم از دوزخ عذاب | |
از درگهی که هست سگش آهوی حرم | در گردنم به یک کشش افکنده صد طناب | |
لیکن چو نیست پای تردد چه سان شوم | بهر شرف ز سجده آن سده بهره یاب | |
یک ذرهام توان چو نمانداست چون کنم | خورشیدوار ناصیه سایی بر آن جناب | |
برخیز ای صبا که ازین پس نمیشود | شوق سبک عنان متحمل گران زکاب | |
از من دعا و از تو شدن حاملش چنان | کارام را وداع کند عزمت از شتاب | |
از من ثنا و از تو رساندن دوان دوان | جایی که قطرهی بحر شود ذرهی آفتاب | |
یعنی جناب عالی بلقیس روزگار | یعنی حریم حرمت نواب مستطاب | |
شهزادهی زمان و زمین شمسهی جهان | زهرای زهره حاجبهی مریم احتجاب | |
شاهپری و انس پری خان که گر بدی | بلقیس پادشاهی ازو کردی اکتساب | |
خیرالنساء عهد که دوران جز او نداد | عز مشارکت احدی را به این خطاب | |
معصومهی زمان که نبات زمانهاند | از احتسا عصمت او عصمت احتسا | |
هودج کشان شخص عفافش نمیکشند | بر دیدهی ملک ز ورع دامن ثیاب | |
گردیده دایمالحرکت از عبادتش | دست فرشتگان ز رقم کردن ثواب | |
میسنجدش به زهد و طهارت خرد مدام | با طاهرات حجره زهرا و بوتراب | |
از بهر پادشاهی نسوان قضا نکرد | فردی ز کاینات به این خوبی انتخاب | |
مهر فلک کنیزک خورشید نام اوست | کاندر پس سه پرده نشست است از حجاب | |
وز شرم کس نکرده نگه در رخش درست | از بس که دارد از نظر مردم اجتناب | |
در خواب نیز تا نتواند نظر فکند | نامحرمی بر آن مه خورشید احتجاب | |
نبود عجب اگر کند از دیده ذکور | معمار کارخانه احساس منع خواب | |
خود هم به عکس صورت خود گر نظر کند | ترسم که عصمتش کند اعراض در عتاب | |
فرمان دهد که عکس پذیری به عهد او | بیرون برد قضا هم از آئینه هم ز آب | |
آن مریم زمان که به عفت سرای او | بوی کسی نبرده نسیمی به هیچ باب | |
از عصمتش بدیع مدان کز کمال شرم | دارد جمال خود ز ملک نیز در نقاب | |
گر خاکروبه حرم او که میبرند | از بهر کحل دیدهی ملایک به صد شتاب | |
در دامن سحاب فتد ذرهای از آن | تا دامن ابد دمد از خاک مشگناب | |
بر بام قصر اگر شب مهتاب پا نهد | گردون به چشم ماه کشد میل از شهاب | |
میبود مهر اگر چو کنیزان دیگرش | هرگز نمیفکند ز رخ برقع سحاب | |
در جنب فر معجر ادنی کنیز او | آرد شکوه افسر قیصر که در حساب | |
هست از غرور صنعه تانیث صعوه را | در عهد او نظر به حقارت سوی عقاب | |
گر بگذرد بر آب نسیم حمایتش | گدست صباد دگر ندرد پردهی حباب | |
ناهید همچو عود بر آتش فکنده چنگ | تقویش ساز کرده چو قانون احتساب | |
چون گشته شخص شوکت او مایل رکوب | گردون رکاب داری او کرده ارتکاب | |
سرلشگران عسکر او صاحب الرس | گردن کشان لشگر او مالک الرقاب | |
هردم کند ظفر ز پی زیب دولتش | دست عروس ملک به خون عدو خضاب | |
از باد حملهی سپه او سپاه خصم | بر هم خورد چنان که ز صرصر صف ذباب | |
چون خلق در مقام سبک روحی آردش | در زیر پای او نبود مور در عذاب | |
اما نهد به هیبت اگر پای بر زمین | بیرون برد مهابت او جنبش از دواب | |
بر درگهش گدای کمین مملکت مدار | در خدمتش غلام کمین سلطنت مب | |
ای سجدهی درت همه را مقصد و مرام | وی خاک درگهت همه را مرجع و مب | |
ای قدرت تو چشمهی گشاینده از رخام | وی حکمت تو تشنهی نوازنده از سراب | |
رای تو در امور کلید در صلاح | فکر تو در مهام دلیل ره صواب | |
محتاج یک حدیث توام در مهم خویش | ای هر حدیث از تو برابر به صد کتاب | |
سیسال شد که طبع من از گوهر سخن | گردیده گوشواره کش گوش شیخ و شباب | |
از معنی لباب کلامست نظم من | تحید و نعت و منقبتم لب آن لباب | |
چون سینهی صدف صدف سینهها تمام | در عهد من گران شده از گوهر مذاب | |
سرتاسر جهان ز در نظم من پر است | الا خزانه دل نواب کامیاب | |
من در زمان این ملک مشتری غلام | با این همه در رچو محیطم در اضطراب | |
یک در به بیع طبع همایون او رسان | تا وارهم ز فاقه من خانمان خراب | |
بر جان من ترحمی ای ابر مرحمت | کز تاب آفتاب حوادث شدم کباب | |
از کاینات رو به تو آورده محتشم | ای قبلهی مراد ازو روی بر متاب | |
کاندر ستایش تو ز درهای مخزنی | داده است دقت نظرش داد انتخاب | |
وقت دعا رسید دعایی که از مجیب | بر اوج لامکان به سمعنا شود مجاب | |
تا در دعا تضرع والحاح سائلان | در جنبش آورد به اجابت لب جواب | |
بهر تو دعا که کند در دلی گذر | از دل گذر نکرده به لب باد مستجاب |