امیر خسرو دهلوی (گزیده از مجنون و لیلی)/بازم غم عشق در سر افتاد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (گزیده از مجنون و لیلی) (بازم غم عشق در سر افتاد) از امیر خسرو دهلوی |
' |
بازم غم عشق در سر افتاد | بنیاد صبوریم بر افتاد | |
باز این دل خسته درد نو کرد | خود را به وبال من گرو کرد | |
بازم هوسی گرفت دامن | کز عقل نشان نماند با من | |
باز این شب تیرهی جگر سوز | بر بست بروی من در روز | |
دودی که ز شوق در بر افتاد | از سینه گذشت و در سر افتاد | |
گویند که تا کی از در و بام | گه نامه دهی و گاه پیغام | |
آلوده شدی بهر دهانی | افسانه شدی بهر زبانی | |
بی درد که فارغست و خندان، | کی داند حال دردمندان؟! | |
غافل که همیشه بیخبر زیست، | او را چه خبر که بیدلی چیست؟! | |
با هر که غمی دهم برون من | داند غم من ولی نه چون من | |
گیرم که بود به پرده جایم | و ز حجرهی غم برون نیایم | |
این خانه شکاف، ناله زار | پوشیده کجا شود به دیوار | |
اکنون چکنم حجاب آرزم | کافتاد ز چهره برقع شرم | |
در مجلس عشق جام خوردن | وانگه غم ننگ و نام خوردن | |
دست من و آستین یارم | گر خلق کنند سنگسارم | |
کاغذ چو شود نشانهی تیر | جز خوردن زخم چیست تدبیر | |
دف هر طرفی که رو بتابد | از لطمه کجا خلاص یابد؟! | |
عاشق که به زیر تیغ شد خم | از زخم زبان کجا خورد غم؟! | |
زین پس من و یار مهربانم | گر تیغ کشند و گر زبانم | |
گر کشته شوم به تیغ پولاد | باری برهم زدست بیداد | |
مرغی که بماند از پریدن | راحت بودش گلو بریدن | |
ای دوست که بی منی و با من | آتش زده یا تویی و یا من | |
گر تو دل شاخ شاخ داری | باری قدمی فراخ داری | |
با زاغ و زغن چنانکه دانی | شرح غم خویش میتوانی | |
بیچاره من حصار بسته | در زاویهی عدم نشسته | |
کنجی و غمی به سینه چون کوه | زندانی تنگنای اندوه | |
گر دم زنم از درونهی تنگ | ترسم که خورم ز بام و در سنگ | |
چشمم به ستاره راز گوید | جانم غم رفته باز گوید | |
یاد تو چنان برد ز من هوش | کز هستی خود کنم فراموش | |
ناگاه که از خود آیدم یاد | باشم به هلاک خویشتن شاد | |
گر کرد زمانه بی وفایی | باری تو مکن که آشنایی | |
خونابهی دیده آب من ریخت | دل هم سر خود گرفت و بگریخت | |
گفتی که صبور باش و مخروش | این قصه، نمیکند دلم گوش | |
ای دوست، ز دوست دور بودن، | وانگاه، به دل، صبور بودن؟؟ | |
چون من به هلاک جان سپردم | دور از تو ز دوری تو مردم | |
هر چند ز بخت خود به جانم | هر جور که بینم از تو دانم | |
دامن که ز کهنگی بخندد | تهمت به زبان خار بندد | |
عقشت ز دلم که سر به خون برد | آزار فلک همه برون برد | |
ما نطع حیات در نوشتیم | تو دیر بزی که ما گذشتیم |