امیر خسرو دهلوی (گزیده از خسرو و شیرین)/که چون فرهاد روز خود به سر برد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (گزیده از خسرو و شیرین) (که چون فرهاد روز خود به سر برد) از امیر خسرو دهلوی |
' |
که چون فرهاد روز خود به سر برد | چو شمع صبح دم در سوختن مرد | |
خلل در عشق شیرین در نیامد | بر آمد جان و شیرین بر نیامد | |
خبر بردند بر شیرین خون ریز | که خون کوهکن را ریخت پرویز | |
همه گفتند کاین رسمی نو افتاد | که شیرین کشت و خون بر خسرو افتاد | |
روان شد نازنین کز راه یاری | شهید خویش را گرید به زاری | |
به بالین گاه او شد با دلی تنگ | به آب دیده شست از خون او سنگ | |
اشارت کرد تا فرمان برانش | بشستند از گلاب و زعفرانش | |
کفن کردند و بسپردند غمناک | غریبی را به غربت خانهی خاک | |
بسی بگریست شیرین بر غریبیش | فزونتر زان ز بهر بی نصیبیش | |
چه در دست آمد آن نامهربان را | که بی جرمی بکشت آن بیزبان را | |
چو نتوانست خونم را پی افگند | گناهم را سباست بروی افگند | |
چو فردا دست خون در دامن آید | دیت بر خسرو و خون بر من آید | |
به خدمت بود فرتوتی کهنسال | چو گردون در جهان سوزی شده زال | |
نگون پشتی ولیکن کژ خرامان | مهی در سلخ و نامش ماه سامان | |
بهر جا در مصیبت روفته جای | بهر کو در عروسی کوفته پای | |
گشاده گریهی تزویر چون می | هزاران اهرمن حل کرده در وی | |
فریب انگیزی از گیرایی گفت | که کردی پشه و سیمرغ را جفت | |
ز داروها که کار آید زنان را | زره برده بسی سیمین تنان را | |
مفرحها ز مروارید و از در | که خوبان را برد هوش از بلا در | |
گیاهانی به تسخیر ازموده | بهر ذره دو صد ابلیس سوده | |
چو در گوش آمدش گفتار شیرین | به دندان خست لب زان کار شیرین | |
که بانو را پرستاری چو من پیش | پس آنگه بهر ناچیزی دلش ریش | |
به فرما تا به یک پوشیده نیرنگ | کنم صحرای عالم بر شکر تنگ | |
شکیبا کرد شیرین را فسونش | نوازشها نمود از حد فزونش | |
به گرمی داد فرمان تا براند | شکر را شربت شیرین چشاند | |
عجوز کاردان ز آنجا به تعجیل | روان شد تا سپاهان میل بر میل | |
به چاره ره در ایوان شکر کرد | چو موری کو به خوزستان گذر کرد | |
بیامد تا بر شکر به صد نوش | نهاد از مهربانی حلقه در گوش | |
چو محرم شد همه شادی و غم را | به مادر خواندگی بر زد علم را | |
ز شیرین کاری جادو زن پیر | مزاجش با شکر در خورد چون شیر | |
پری روی از چنان جادو زبانی | جدا بودن نیارستی زمانی | |
گهیش از عشق خسرو راز گفتی | گهش ز اندوه شیرین باز گفتی | |
عجوز فتنه باوی روی در روی | درون رفته به شکر موی در موی | |
چنان افتاد وقتی فرصت کار | که کرد آهنگ می سرو سمن بار | |
به قدر هفتهای در کامرانی | پیاپی داشت دور دوستکانی | |
بخار باده در سر کرد کارش | صداع انگیز شد مغز از خمارش | |
فتادش در مزاج از رنج سستی | به بیماری کشیدش تندرستی | |
ز بالین جستن سرو خرامان | به سامان کاری آمد ماه سامان | |
به تدبیر آستین بالید و بنشست | همی آمیخت نیزنگی بهر دست | |
گمان بر اعتمادش بسته بیمار | کبوتر نازک و شاهین ستم کار | |
چونا گه یافت آن فرصت که می جست | به نوشین شربتی زهرش فرو شست | |
قدح پر کرد و در دست شکر داد | لبش را ز آخرین شربت خبر داد | |
چو ماه نازنین کرد آن قدح نوش | درون نازکش افتاد در جوش | |
خرابی یافت اندر قالبش راه | ز پرواز از عدم شد جانش آگاه | |
نخست از بی خودی خود را بهش کرد | وداع ما در فرزند کش کرد | |
که رحمت بر تو باد ای مادر پیر | که در زحمت نکردی هیچ تقصیر | |
ز تو آن سایه دیدم بر سر خویش | که امیدم نبود از مادر خویش | |
کشد تقدیر جان کم نصیبان | گنه بر مرگ و تهمت بر طبیبان | |
ز من با شرط تعظیمی که دانی | زمین بوسی به بزم خسروانی | |
به مالی زیر پایش دیده غمناک | بگوئی آسمان را قصهی خاک | |
که ما رفتیم با جان پر امید | ترا جان تازه با دو عمر جاوید | |
درین گفتن پلک در هم غنودش | درامد خواب مرگ و در ربودش | |
زهر چشم انجمن را خون برامد | نفیر از انجم گردون بر آمد | |
جوان مردان به سرها خاک کردند | عروسان آستینها چاک کردند | |
ز مژگان خلق خون دیده پالود | برامد نالههای آتش آلود | |
به خسرو نیز گشت آن قصه روشن | که مهمان شد شکر در سبز گلشن | |
نشست از سوگواری با تنی چند | به ماتم چاک زد پیراهنی چند | |
ز نرگس بهر آن سرو خرامان | به خاک افشاند در دامان به دامان | |
به صد تلخی ز شیرین کرد فریاد | که به زین خواست نتوان خون فرهاد | |
عملها را جزاها در کمین است | جزای آن که من کردم همین است | |
نکو را نیک و بد را بد شماراست | به پاداش عمل گیتی به کار است | |
چو خسرو جرم خود را یافت پاداش | پشیمان وار گشت از دیده خون پاش | |
طمع یک بارگی برداشت از دوست | رضا بی مغز گشت و کینه بی پوست | |
ز ار من در مدائن رفت غمناک | ز حسرت کام خشک و دیده نمناک |