امیر خسرو دهلوی (گزیده از خسرو و شیرین)/چو صورتگر نمود آن صورت حال
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (گزیده از خسرو و شیرین) (چو صورتگر نمود آن صورت حال) از امیر خسرو دهلوی |
' |
چو صورتگر نمود آن صورت حال | به دام افتاد مرغ فالغ البال | |
ملک را در گرفت آنحال شیرین | که شیرین آمدش تمثال شیرین | |
سوی ار من شتابان شد سبک خیز | چو عنصر کو سوی مرکز شود تیز | |
قضا را از اتفاق بخت قابل | مه و خورشید باهم شد مقابل | |
به گرمی بس که دلها مایل افتاد | نظر شد گرم و آتش در دل افتاد | |
برابر چشم بر چشم ایستادند | نظر دزدیده رو برو نهادند | |
شدند از تیر یکدیگر نشانه | که بود آماج داری در میانه | |
بسی کردند ترتیب سخن ساز | ز حیرت هر دو را برنامد آواز | |
نگه میکرد ماه از گوشهی چشم | دلش پر مینگشت از توشهی چشم | |
چو نتوانست ازو دل را جدا کرد | جنیبت راند و دل بر جا رها کرد | |
ز بی صبری جفا میدید و میرفت | ز حیرت در قفا میدید و میرفت | |
رونده سرکش و جوینده بیحال | کبوتر میشد و شاهین به دنبال | |
چنین تاشد گذر بر مرغزاری | سمنبر خیمه زد زیر چناری | |
اشارت کرد خوبان را که پویند | غریبان را خبرها باز جویند | |
دوید آزاد سر وی شد خبر جوی | ازان بیگانگان آشنا روی | |
ملک فرمود تا شاپور فرخ | بگوید در خور پرسنده پاسخ | |
جوابش داد شاپور از سر هوش | که نبود راز ما در خورد هر گوش | |
اگر خود پرسد از ما بانوی دهر | بگوئیم آنچه داریم از جهان بهر | |
پرستار آنچه بشنید آمد و گفت | سهی سرو از خوشی چون لاله بشگفت | |
به خدمت خواند شاپور گزین را | نشاند و از جبین بگشاد چین را | |
بدو گفت ای دلم مایل به سویت | نمودار خرد پیدا ز رویت | |
کس و کیستند اینره نور دان | چشان دارد همی زینگونه گردان | |
تواضع کرد شاپور خردمند | دعا را با تواضع داد پیوند | |
که ای نور سعادت در جبینت | سعود چرخ بادا هم نشینت | |
در آن فوج آن سواری کارجمند است | فرس گلگون و او سرو بلند است | |
بزرگان دولتش را تیز دانند | خطابش خسرو پرویز خوانند | |
چو شیرین نام خسرو کرد در گوش | نماند از ناشکیبی در سر هوش | |
ز بختی کامدش ناخوانده در پیش | مبارک دید شیرین طالع خویش | |
خرامان رفت با جان پر امید | زمین را سایه شد در پیش خورشید | |
شه از شیرین چو دید آن تازه رویی | شدش تازه ز سر دیوانه خوئی | |
چو سر بر کرد در نظارهی نور | بنامیزد چه بیند چشم بد دور | |
جهانی دید از عشق آفریده | جهانی پردهی عاشق دریده | |
ازین سو ز دیدن گشت بی هوش | وزان سو او ز حیرت ماند خاموش | |
دو عاشق روی در رو مست دیدار | نظر بر کار و مانده عقل بیکار | |
چو شیرین یاد کرد از خود زمانی | کشید از ره شیرینی زبانی | |
که یارب این چه دولت بود ما را | که ابری چون تو مهمان شد گیارا | |
چو آمد آفتاب از بیت معمور | سزد گر کلبهی ما را دهد نور | |
سخن را کرد خسرو باز بستی | کز آسیب فلک دارم شکستی | |
مرا کاریست زینجا بوم بر بوم | همای خویش خواهم راند تا روم | |
چو زانجا باز گردم شاد و خندان | شوم مهمان لطف ارجمندان | |
به زاری گفت شیرین کای دغا باز | چو دل بردی ز من چندین مکن ناز | |
اگر خورشید بر پایم زند بوس | ز پشت پای خویشم خیزد افسوس | |
چو خود میبوسم اکنون پشت پایت | تو پشت پا زنی شاید ز رایت | |
ملک از رخصت ان لعل چون قند | زد اندر پای شیرین بوسهای چند | |
پس آن که گفت باصد گونه زاری | که ای در دل نشانده تیر کاری | |
من از عطف عنان مطلق خویش | ترا میآزمایم در حق خویش | |
وگرنه من کجا آن پای دارم | که از کویت به رفتن رای دارم | |
شکر لب گفت با خسرو که هان خیز | چو دولت سایهای بر فرق ما ریز | |
مهین بانو چو زان دولت خبر یافت | که مه در منزل پروین گذر یافت | |
به رسم خسروان مجلس برار است | خردمندان نشستند از چپ و راست | |
خرامان گشت ساقی باده در دست | وی از می مست و میخوانان ازو مست | |
چو ماه چارده بنشسته خسرو | پریوش در تواضع چون مه نو | |
لبش میخواست مهمان را دهد نوش | کرشمه بانگ بر میزد که خاموش |