امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات)/گرت در سینه چشمی هست روشن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات) (گرت در سینه چشمی هست روشن) از امیر خسرو دهلوی |
' |
گرت در سینه چشمی هست روشن | به عبرت بین درین فیروزه گلشن | |
ازین گلها که بینی گلشن آباد | به رنگ و بوی، چون طفلان، مشو شاد | |
که باد تند این خاک خطرناک | چنین گلهای بسی کردهست خاشاک | |
درین پیرانه عقل آن را پسندد | که در وی رخت بندد دل نه بندد | |
مشو چو خسروان سست بنیاد | که باقی ماند ازیشان گنج شداد | |
چو «خسرو» شو گدایی خوش سرانجام | کزو باقی نخواهد ماند جز نام | |
درین نامه که نامش باد باقی | چنین خواندم نمطهای فراقی | |
که چون شه را به حکم لایزالی | شد، از روی خضر خان، دیده خالی | |
درونش را در آن غمهای جانی | توان رفت و فزون شد ناتوانی | |
یکی رنجش گرفته در جگر گاه | دگر قطع جگر گوشه جگر گاه | |
جفا بر دشمن بیرون توان کرد | چو در سینه است دشمن چو نتوان کرد | |
سه دشمن در درون گشته بلا سنج | غم فرزند و خوی ناخوش و رنج | |
گرفت این هر سه خصمش در جگر جای | برین هر سه اجل شد کارفرمای | |
ز شوال آمده هفتم پیاپی | سنه هفت صد و سه پنجی بر سروی | |
کزین دیر سپنج آن شاه آفاق | برن از هفت گنبد برد شش طاق | |
گر از دیبای چین خواهی نمونه | زمین را کرد باژگونه | |
چرا بر تخت عاج آن کس نهد تاج | که زیر تختهی گل خواست شد عاج | |
خرد بیند، چو گردد استخوان سنج | که شاه راستین شد شاه شطرنج | |
مبین کامروز ماندش استخوان چیز | که فردا خاک گردد استخوان نیز | |
چو اول خاک و آخر نیز خاکیم | چه چندین، بهر خاکی سینه چاکیم؟ | |
چو هر کاز خاک زاید باز خاک است | خوش آن کس کاز غم بیهوده پاک است | |
چرا باید گرفت آن کشور و شهر | کزان ندهند بیش از چار گز بهر؟ | |
فلک ز آنجا که دارد رسم و پیشه | که کوشد در جفاکاری همیشه | |
دگر ره بازی دیگر برانگیخت | که نتواند دو صد بازیگر انگیخت | |
غرض چون رفت ماه ملک در میغ | بجنبیدن درآمد فتنه را تیغ | |
هنوز آن ماه را تا برده در مهد | که گشت آن دشمن مهدی کش از عهد | |
سبک نامهربانی را روان کرد | که بی مهری کند تا میتوان کرد | |
شتابد میل میل آن سو به تعجیل | که نور دیدهی شه را کشد میل | |
شتابان رفت «سنبل» تند چون باد | غبار آلوده سوی سرو آزاد | |
خضر خان را خبر شد کامد آن خار | کزان بادام چشمش یابد آزار | |
به تسلیم قضا بنشست خندان | نرفت از جای چون ناهوشمندان | |
چنین تا آن غبار آلوده از راه | بر آمد بر فراز قلعه ناگاه | |
بران جان گرامی با تنی چند | رسید، آهخته بر گل، سوسنی چند | |
چو آن دیده، به ران خصمان نظر کرد | همان چشمی که خواهد رفت، تر کرد | |
به گریه گفت: ما ناشه فرو خفت؟ | کزینسان فتنهی خفته بر آشفت؟! | |
چه حالست این و این جوش از پی چیست؟ | برین زندانی این بخشایش از کیست؟ | |
جوابش داد «سنبل» کای گل بخت! | چه باشد سنبلی با صدمهی سخت! | |
به حکمی کان به سخن تند بادیست | گیاهی را نه جای ایستادیست | |
چوخان دانست کامد تیر تقدیر | شد از دیده به استقبال آن تیر | |
به رغبت داشت نرگس پیش «سنبل» | که خواهی خارم افگن خواهیم گل | |
چو دید آن حال سنبل چار و ناچار | عنیفان را از هر سو کرد بر کار | |
که بفگندند سرو راستین را | بیازردند چشم نازنین را | |
کسی کز بهر زخم چشم زد نیل | رسیدش چشم زخمی ناگه از میل | |
چنان چشمی که از سرمه شدی ریش | چگونه تاب میل آرد بیندیش | |
چو پر خون شد خماری نرگس وی | خماری گوئیا قی میکند می | |
خماری داشت چشمش، وای صد اوی! | که شد چشم و، خمارش ماند بر جای! | |
به دیده هر کس اندر درد میکرد | وی از دیده می افشان شد، زهی درد! | |
اگر بود از فلک زینگونه بیداد | فلک کور است، یاب کورتر باد! | |
وزین سو خضر یوسفت روی چون دید | که چشم آزار یعقوبیش بخشید | |
بسی میخواست داد خود ز دادار | به درد چشم کرد درد دل یار | |
زهی نیرو که در پنجاه فرسنگ | سر بدخواه زد شمشیرش از چنگ | |
فلک زانجا که در پاداش سرهاست | دعای درد مندان را اثرهاست | |
زمانه ساخت تیغی ز آه مظلوم | سر شومش فگند از گردن شوم | |
همین دستور کز پاس نمک ماند | نمکخواری دو سه در پاس خود خواند | |
چو او بگزاشت از حق نمک پاس | نمک خواران خورانیدندش الماس | |
چو از تیغ و نمک سوگند بودش | نمک شمشیر شد سر در ربودش | |
چو او بر دیدهی منعم جفا کرد | سپهر از دیدهی جانش سزا کرد | |
به چشم کس چو کس خار ستم داد | بباید چشم خود با سر بهم داد | |
غرض القصه آن کافور بی نور | به تنبول اجل، چون گشت کافور | |
یکی از نیکخواهان، قاصدی جست | بدین مژده، گل و تنبول بر دست | |
نهانی رفت سوی خان والا | حکایت کرد سر حق تعالی | |
که خصم ار چشم زخمی را سبب گشت | سرش را تیغ کین چوب ادب گشت | |
سلیم القلب، فرزند جهان شاه | به دل بود از فریب عالم آگاه | |
نچندان شادمان گشت اندر آن کار | که هر کس را به نوبت دید تیمار | |
خضر خان چو ز غیب انصاف خود یافت | گرم را جای شکر بی عدد یافت | |
به مسکینی جبین بر خاک مالید | ز آه خصم و سوز خود بنالید | |
بران بدخواه بی تمیز بگریست | برو بگریست بر خود نیز نگریست |