دیوان شمس/گر تو بنمی خسپی بنشین تو که من خفتم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (گر تو بنمی خسپی بنشین تو که من خفتم) از مولوی |
' |
گر تو بنمی خسپی بنشین تو که من خفتم تو قصه خود می گو من قصه خود گفتم بس کردم از دستان زیرا مثل مستان از خواب به هر سویی می جنبم و می افتم من تشنه آن یارم گر خفته و بیدارم با نقش خیال او همراهم و هم جفتم چون صورت آیینه من تابع آن رویم زان رو صفت او را بنمودم و بنهفتم آن دم که بخندید او من نیز بخندیدم وان دم که برآشفت او من نیز برآشفتم باقیش بگو تو هم زیرا که ز بحر توست درهای معانی که در رشته دم سفتم