سعدی (غزلیات)/دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
' | سعدی (غزلیات) (دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست) از سعدی |
' |
دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست از خانه برون آمد و بازار بیاراست در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیرین در وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباست صبر و دل و دین میرود و طاقت و آرام از زخم پدیدست که بازوش تواناست از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد تا صنع خدا مینگرند از چپ و از راست چشمی که تو را بیند و در قدرت بی چون مدهوش نماند نتوان گفت که بیناست دنیا به چه کار آید و فردوس چه باشد از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست فریاد من از دست غمت عیب نباشد کاین درد نپندارم از آن من تنهاست با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم چون زهره و یارا نبود چاره مداراست از روی شما صبر نه صبرست که زهرست وز دست شما زهر نه زهرست که حلواست آن کام و دهان و لب و دندان که تو داری عیشست ولی تا ز برای که مهیاست گر خون من و جمله عالم تو بریزی اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست