عبید زاکانی (غزلیات)/رمید صبر و دل از من چو دلنواز برفت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عبید زاکانی (غزلیات) (رمید صبر و دل از من چو دلنواز برفت) از عبید زاکانی |
' |
رمید صبر و دل از من چو دلنواز برفت چه چاره سازم از این پس چو چارهساز برفت سوار گشته و عمدا گرفته باز به دست نموده روی به بیچارگان و باز برفت به گریه چشمهی چشم بریخت چندان خون که کهنه خرقهی سالوسم از نماز برفت جز از خیال قد و زلف یار و غصهی شوق دگر ز خاطرم اندیشهی دراز برفت ز منع خلق از این بیش محترز بودم کنون حدیث من از حد احتراز برفت دریغ و درد که در هجر یار و غصهی دهر برفت عمر و حقیقت که بر مجاز برفت عبید چون جرست ناله سود مینکند چو کاروان جرس جمله بیجواز برفت