خواجوی کرمانی (غزلیات)/گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی
' | خواجوی کرمانی (غزلیات) (گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی) از خواجوی کرمانی |
' |
گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی گفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردی گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم گفت درخویش نگه کن که بچشمش خردی گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو گفت خاموش که ما را بفغان آوردی گفتمش همنفسم ناله وآه سحرست گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه گفت بر من بجوی گر تو بحسرت مردی گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی گفتمش بلبل بستان جمال تو منم گفت پیداست که برگرد قفس میگردی گفتمش کز می لعل تو چنین بیخبرم گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی