فروغی بسطامی (غزلیات)/آن را که اول از همه خواندی به سوی خویش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فروغی بسطامی (غزلیات) (آن را که اول از همه خواندی به سوی خویش) از فروغی بسطامی |
' |
آن را که اول از همه خواندی به سوی خویش آخر به کام غیر مرانش ز کوی خویش جویی ز خون دیده گشادم به روی خویش بر روی خویش بستهام آبی ز جوی خویش نتوان به قول زاهد بیهودهگوی شهر برداشت دل ز شاهد پاکیزه خوی خویش کی میرسی به حلقهی رندان پاکباز تا نشکنی ز سنگ ملامت سبوی خویش ای نوبهار حسن خزانت ز پی مباد گر تر کنی دماغ ضعیفم به بوی خویش هر بستهای گشاده شود آخر از کمند الا دلی که بستیش از تار موی خویش گیرد سپهر چشمهی خورشید را به گل گر بامداد پرده نپوشی به روی خویش دانی چرا نشسته به خاکستر آفتاب تا بنگری در آینه روی نکوی خویش من جان به زیر تیغ تو آسان نمیدهم تا بر نیارم از تو همه آرزوی خویش بوسیدن گلوی تو بر من حرام باد گر در محبت تو نبرم گلوی خویش امشب فروغی آن مه بیدار بخت را در خواب کردم از لب افسانهگوی خویش