فروغی بسطامی (غزلیات)/تا دلم در خم آن زلف سیهنام افتاد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فروغی بسطامی (غزلیات) (تا دلم در خم آن زلف سیهنام افتاد) از فروغی بسطامی |
' |
تا دلم در خم آن زلف سیهنام افتاد چون غریبی است که در کشمکش شام افتاد سر ناکامی دل باختگان دانستم تا مرا کار بدان دلبر خودکام افتاد چه کنم گر نکنم پیروی باد صبا که میان من و او کار به پیغام افتاد نظر از روشنی شمس و قمر پوشیدم تا نگاهش به من تیره سرانجام افتاد همه از فتنهی ایام ز پا افتادند فتنهی چشم سیاهش پی ایام افتاد آن که هرگز قدمی از پی ناموس نرفت بر سر کوی خرابات نکونام افتاد این همه باده که مستان سبو کش زدهاند جرعهاش بود که از لعل تو در جام افتاد ریخت تا دام سر زلف تو بر دانهی خال میخورم حسرت مرغی که در این دام افتاد میگساری که لب و چشم تو بیند، داند که چرا از نظرم شکر و بادام افتاد نامه گر سوخت ز تحریر فروغی نه عجب که ز تفسیر غمت شعله در اقلام افتاد