فروغی بسطامی (غزلیات)/آن که نهاده در دلم حسرت یک نظاره را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فروغی بسطامی (غزلیات) (آن که نهاده در دلم حسرت یک نظاره را) از فروغی بسطامی |
' |
آن که نهاده در دلم حسرت یک نظاره را بر لب من کجا نهد لعل شرابخواره را رشتهی عمر پاره شد بس که ز دست جور او دوختهام به یکدگر سینهی پاره پاره را کشتهی عشق را لبش داده حیات تازهای ورنه کسی نیافتی زندگی دوباره را با همه بیترحمی باز به رحمت آمدی لختی اگر شمردمی زحمت بی شماره را ز آه شررفشان من نرم نمیشود دلش آتش من نمیکند چارهی سنگ خاره را تا ننهی وجود خود بر سر کار بندگی خواجه ما نمیخرد بندهی هیچکاره را خنجر خونفشان بکش، آنگه استخاره کن از پی قتل من ببین خوبی استخاره را چند ز دود آه خود، شب همه شب، فروغیا تیره کنم رخ فلک، خیر کنم ستاره را