فروغی بسطامی (غزلیات)/من گرفتهام بر کف نقد جان شیرین را
' | فروغی بسطامی (غزلیات) (من گرفتهام بر کف نقد جان شیرین را) از فروغی بسطامی |
' |
من گرفتهام بر کف نقد جان شیرین را تو نهفته ای در لب خندههای شیرین را من فکندهام در دل عقدههای بیحاصل تو گشودهای بر رخ طرههای پرچین را من ز دیده میریزم قطرههای گوناگون تو زشیشه می نوشی بادههای رنگین را تا نشاندهام در دل ساق سرو و سیمینت چیدهام به هر دستی میوههای سیمین را چون به چهر فشانی چین زلف مشک افشان کس به هیچ نستاند بار نافهی چین را تا به گوشهی چشمت یک نظر کنم روزی شب ز گریه تر کردم گوشههای بالین را آتش هوای دل شعله زد ز هر مویم تا بر آتش افکندی موی عنبر آگین را از رخ عرقناکت پرده را به دور افکن تا فلک بپوشاند روی ماه و پروین را کارخانهی مانی در زمانه گم گردد گر ز پرده بنمایی زلف و خال مشکین را با کدام بیگانه تازه آشنا گشتی کز همین سبب کشتی آشنای دیرین را کشتهی تو در محشر خونبها نمیخواهد گر به خونش آلایی ساعد بلورین را ای که بر سر از عنبر افسر شهی داری التفات کن گاهی عاشقان مسکین را گفتهی فروغی را مطرب از نکو خواند بر سر نشاط آرد شاه ناصرالدین را آن شهی که بگشوده بر سخنوران یک سر هم سرای احسان را هم لسان تحسین را