خواجوی کرمانی (غزلیات)/ماجرائی که دل سوخته میپوشاند
' | خواجوی کرمانی (غزلیات) (ماجرایی که دل سوخته میپوشاند) از خواجوی کرمانی |
' |
ماجرایی که دل سوخته میپوشاند دیده یک یک همه چون آب فرو میخواند چون تو در چشم من آئی چکند مردم چشم که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند مه چه باشد که بروی تو برابر کنمش یا ز رخسار تو گویم که بجایی ماند حال من زلف تو تقریر کند موی بموی ورنه مجموع کجا حال پریشان داند من دیوانه چو دل بر سر زلفت بستم از چه رو زلف توام سلسله میجنباند مرض عشق مرا عرضه مده پیش طبیب که به درمان من سوخته دل در ماند از چه نالم چو فغانم همه از خویشتنست بده آن باده که از خویشتنم بستاند بکجا ! میرود این فتنه که برخاسته است کیست کاین فتنه برخاسته را بنشاند وه که خواجو بگه نطق چه شیرین سخنست مگر از چشمهی نوش تو سخن میراند