خاقانی (قصاید)/صبح دمان دوش خضر بر درم آمد به تاب
' | خاقانی (قصاید) (صبح دمان دوش خضر بر درم آمد به تاب) از خاقانی |
' |
صبح دمان دوش خضر بر درم آمد به تاب کرد به آواز نرم صبحک الله خطاب از قدمش چون فلک رقص کنان شد زمین هم چو ستاره به صبح خانه گرفت اضطراب پیک جهان رو چو چرخ، پیر جوانوش چو صبح یافته پیرانه سر رونق فصل شباب علم چهل صبح را مکتبی آراسته روح مثاله نویس نوح خلیفه کتاب نکهت و جوشش ز عشق مشک فشان از فقاع شیبت مویش به صبح برف نمای از سداب دید مرا مست صبح با دلم از هر دو کون عشق ببسته گرو فقر کشیده جناب آبلهی سینه دید زلزلهی آه من سقف فلک را به صبح کرد خراب و یباب گفت دمیده است صبح منشین خاقانیا حضرت خاقان شناس مقصد حسن المب زادهی خاطر بیار کز دل شب زاد صبح کرد در این سبز طشت خایهی زرین عزاب خاطر تو مرغ وار هست به پرواز عقل یافته هر صبح دم دانهی اهل ثواب خیز به شمشیر صبح سر ببر این مرغ را تحفهی نوروز ساز پیش شه کامیاب شاه عراقین طراز کز پی توقیع او کاغذ شامی است صبح خامهی مصری شهاب