سعدی (غزلیات)/سروبالایی به صحرا میرود
' | سعدی (غزلیات) (سروبالایی به صحرا میرود) از سعدی |
' |
سروبالایی به صحرا میرود رفتنش بین تا چه زیبا میرود تا کدامین باغ از او خرمترست کو به رامش کردن آنجا میرود میرود در راه و در اجزای خاک مرده میگوید: «مسیحا میرود» این چنین بیخود نرفتی سنگدل گر بدانستی چه بر ما میرود اهل دل را گو نگه دارید چشم کآن پری پیکر به یغما میرود هر که را در شهر دید از مرد و زن دل ربود؛ اکنون به صحرا میرود آفتاب و سرو غیرت میبرند کآفتابی سروبالا میرود باغ را چندان بساط افکندهاند کآدمی بر فرش دیبا میرود عقل را با عشق زورِ پنجه نیست کار مسکین از مُدارا میرود سعدیا دل در سرش کردی و رفت بلکه جانش نیز در پا میرود