خواجوی کرمانی (غزلیات)/تا دلم در خم آن زلف سمنسا افتاد
' | خواجوی کرمانی (غزلیات) (تا دلم در خم آن زلف سمنسا افتاد) از خواجوی کرمانی |
' |
تا دلم در خم آن زلف سمنسا افتاد کار من همچو سر زلف تو در پا افتاد بسکه دود دل من دوش ز گردون بگذشت ابر در چشم جهان بین ثریا افتاد راستی را چو ز بالای توام یاد آمد ز آه من غلغله در عالم بالا افتاد چشم دریا دل ما چون ز تموج دم زد شور در جان خروشنده دریا افتاد اشکم از دیده از آن روی فتادست کزو راز پنهان دل خسته بصحرا افتاد گویدم مردمک دیدهی گریان که کنون کار چشم تو چه اندیشه چو با ما افتاد بلبل سوخته از بسکه برآورد نفیر دود دل در جگر لالهی حمرا افتاد کوکب حسن چو گشت از رخ یوسف طالع تاب در سینهی پر مهر زلیخا افتاد دل خواجو که چو وامق ز جهان فارد گشت مهرهئی بود که در ششدر عذرا افتاد