خواجوی کرمانی (غزلیات)/هیچ میدانی چرا اشکم ز چشم افتاده است
' | خواجوی کرمانی (غزلیات) (هیچ میدانی چرا اشکم ز چشم افتاده است) از خواجوی کرمانی |
' |
هیچ میدانی چرا اشکم ز چشم افتاده است زانک پیش هرکسی راز دلم بگشاده است کارم از دست سر زلف تو در پای اوفتاد چاره کارم بساز اکنون که کار افتاده است هر زمان از اشک میگون ساغرم پر میشود خون دل نوشم تو پنداری مگر کان باده است بیوفایی چون جهان دل بر تو نتوانم نهاد ای خوشا آنکس که او دل بر جهان ننهاده است حیرت اندر خامهی نقاش بیچونست کو راستی در نقش رویت داد خوبی داده است از سرشکت آب رویم پیش هر کس زان سبب بر دو چشمش جای میسازم که مردم زاده است دست کوته کن چو خواجو از جهان آزادهوار سرو تا کوتاه دستی پیشه کرد آزاده است