خواجوی کرمانی (غزلیات)/برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو
' | خواجوی کرمانی (غزلیات) (برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو) از خواجوی کرمانی |
' |
برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو به سراپردهی آن ماهت اگر راه بود برفکن پرده از آنروی که من دانم و تو تا ببینی دل شوریدهی خلقی در بند بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند بشنو از برگ گل آن بوی که من دانم و تو در دم صبح به مرغان سحر خوان برسان نکهت آن گل خودروی که من دانم و تو حال آن سرو خرامان که ز من آزادست با من خسته چنان گوی که من دانم و تو ساقیا جامهی جان من دردیکش را بنم جام چنان شوی که من دانم و تو چه توان کرد که بیرون ز جفاکاری نیست خوی آن دلبر بدخوی که من دانم و تو آه اگر داد دل خستهی خواجو ندهد آن دلازار جفا جوی که من دانم وتو