اوحدی مراغهای (غزلیات)/برخیزم و دلها را در ولوله اندازم
' | اوحدی مراغهای (غزلیات) (برخیزم و دلها را در ولوله اندازم) از اوحدی مراغهای |
' |
برخیزم و دلها را در ولوله اندازم بر ظلمتیان نوری زین مشعله اندازم ارکان سلامت را بر باد دهم خرمن ارباب ملامت را خر در کله اندازم گر دام نهد غولی، در رهگذر گولی آوازهی « دزد آمد» در قافله اندازم آن بادهی صافی را در شیشهی جان ریزم وین جیفهیخاکی را در مزبله اندازم یا زلف مسلسل را در بند کند لیلی یا من دل مجنون را در سلسله اندازم از خال سیاه او بر دام زنم رسمی وین دانه پرستان را سر درغله اندازم گر چرخ، نه چون جوزا، بندد کمر مهرم ثور و حمل او را در سنبله اندازم بر دوست به نزدیکی زنهار نهم چندان کز باغ و ز دشت او را در هروله اندزم پروردهی عشقم من ، بسیار همی باید تا دوستی مادر بر قابله اندازم کو مستمعی طالب؟ تا وقت سخن گفتن اندر سرا و سری زین مسله اندازم از بیضهی این مرغان یک بچه نشد حاصل تا زقهی این زهرش در حوصله اندازم چون اوحدی از مستی سر بر نکنی ار من در جام تو زین افیون یک خردله اندازم سر بر خط من بینی دیوان قوی دل را چون دخنهی این افیون بر مندله اندازم