دیوان شمس/این عشق جمله عاقل و بیدار میکشد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (این عشق جمله عاقل و بیدار میکشد) از مولوی |
' |
این عشق جمله عاقل و بیدار میکشد بی تیغ میبرد سر و بیدار میکشد مهمان او شدیم که مهمان همیخورد یار کسی شدیم که او یار میکشد چون یوسفی بدید چو گرگان همیدرد چون ممنی بدید چو کفار میکشد ما دل نهادهایم که دلداریی کند یا گر کشد به رحم و به هنجار میکشد نی نی که کشته را دم او جان همیدهد گر چه به غمزه عاشق بسیار میکشد هل تا کشد تو را نه که آب حیات اوست تلخی مکن که دوست عسل وار میکشد همت بلند دار که آن عشق همتی شاهان برگزیده و احرار میکشد ما چون شبیم ظل زمین و وی آفتاب شب را به تیغ صبح گهردار میکشد زنگی شب ببرد چو طرار عقل ما شحنه صبوح آمد و طرار میکشد شب شرق تا به غرب گرفته سپاه زنگ رومی روزشان به یکی بار میکشد حاصل مرا چو بلبل مستی ز گلشنیست چون بلبلم جدایی گلزار میکشد