خاقانی (قطعات)/رشیدکا ز تهی مغزی و سبک خردی
' | خاقانی (قطعات) (رشیدکا ز تهی مغزی و سبک خردی) از خاقانی |
' |
رشیدکا ز تهی مغزی و سبک خردی پری به پوست همی دان که بس گران جانی گه شناس قبول از دبور بیخبری گه تمیز قبل از دبر نمیدانی سخنت را نه عبارت لطیف و نه معنی عروس زشت و حلی دون و لاف لامانی زنی به سخره برآمد به بام گلخن و گفت که دور چشم بد از کاخ من به ویرانی سخنت بلخی و معنیش گیر خوارزمی ز بلخی آخر تفسیر این سخن دانی گرفتمت که هزاران متاع ازین سان هست کدام حیله کنی تا فروخت بتوانی حدیث بوزنه خواندی و رشم گرد ناو چو طیره گشت کفایت ده خراسانی چه گفت بوزنه را گفت: کون دریده زنا برای رشم فروشیت کو زبان دانی زبان بران زمانه به گشتناند، مگوی که در زمانه منم همزبان خاقانی سقاطههای تو آن است و شعر من این است به تو چه مانم؟ ویحک به من چه میمانی قیاس خویش به من کردن احمقی باشد که ابن اربدی امروز تو نه حسانی دلیل حمق تو طعن تو در سنایی بس که احمقی است سر کردههای شیطانی مرفق دهم به حضرت صاحب قصیدهای خوشتر ز اشک مریمی و باد عیسوی از خلق جعفر دومش آفریده حق چون زر جعفری همه موزون و معنوی کز رشک سحرهاش ز حیرت رودبه عجز رای مسیح چون خط ترسا ز کژ روی گر شعر من به شاه رساند که دولتش چون ماه عید قبلهی عالم شو از نوی تیغش لباس معجز و ایمان برهنه تن ای دهر بد کنی که بدان تیغ نگروی نه چرخ هشت بیدق شطرنج ملک او او شاه نصرت از ید بیضای موسوی رخ دولت است و فرزین صدر است و شاه شاه فیل و فرس نجوم و سپهر از تهی دوی من بنده را که قائم شطرنج دانشم بر نطع آفرین ز سر خاطر قوی فرزین دل است و شه خرد و رخ ضمیر راست بیدق رموز تازی و معنی پهلوی چون اسب و فیل نیست دلم خون همی شود از بهر اسب و فیل دلا خون همی شوی کانعام شه که باج ستاند ز ترک و هند بخشد هم اسب ترکی و هم فیل هندوی شاها تو را چه فخر به بخشیدن اسب و فیل خود هند و چین دهی به سالی که بشنوی دولت ستانه بوس درست باد تا به کام صد سال تخم عدل بکاری و بدروی صدرا تو را جلالت اسکندر است لیک خضری که آب علم ز بحر یقین خوری هم ظل ذوالجلالی و هم نور آفتاب بر اسمانی و غم اهل زمین خوری بر گنج سایه از پی بذل زر افکنی در بحر غوطه از پی در ثمین خوری از دست دیو حادثه در تو گریخت دین یعنی شهاب دین توئی اندوه دین خوری هستی شکستهدل ز شیاطین ولی چه باک چون مومیایی از کف روح الامین خوری آدم چو غصه خورد ز دیدوی شگفت نیست گر تو شهاب غصهی دیو لعین خوری در مدحت تو مبدع سحر آفرین منم شاید دریغ مبدع سحر آفرین خوری خوردی دریغ من که اسیرم به دست چرخ آری به دست دیو دریغ نگین خوری در شرق و غرب صبح پسینم به صدق و فضل تو آفتابی انده صبح پسین خوری نار کلیم و چشمهی خضر است شعر من شب شمع از آن فروزی و روز آب ازین خوری هست انگبین ز گل چکنی پس گل انگبین چون نحل گل خورد نه ز گل انگبین خوری مهر جم است و کاس جنان نظم و نثر من مهر از یسار خواهی و کاس از یمین خوری دیوان من تو را چه ز افسانه دم زنی قرآنت بر یمین چه به ابجد یمین خوری چه حاجت است نشتر ترسا چو بامداد شربت ز دست عیسی گردون نشین خوری بر شعر زر دهی ز کریمان مثل شوی با شیر پی نهی ز گوزنان سرین خوری از ششتر سخا چو طراز شرف دهی از عسکر سخن شکر آفرین خوری دانی حدیث آن زن حلواگر گدای گفتا چنین کنی به مکافا چنین خوری سر انگشت میرزد بیبی بر من انگشت میگزد بیبی نای را دشمن است و دف را دوست بر ره دف همی وزد بیبی از پی یک نشان دوم جامه لاجوردی همی رزد بیبی افتاب است و زهره میطلبد در بر مه نمیخزد بیبی صحن پانید حلقه میجوید نیشکر هم نمیمزد بیبی چشم بد دور نیک طباخ است کفتاب جهان سزد بیبی نپزد هیچ قلیهی گزری تابهی شلغمی پزد بیبی