اوحدی مراغهای (غزلیات)/عمر به پایان رسید، راه به پایان نرفت
نسخهٔ تاریخ ۸ سپتامبر ۲۰۱۱، ساعت ۲۱:۴۶ توسط Bellavista1957 (گفتگو | مشارکتها) (clean up using AWB)
' | اوحدی مراغهای (غزلیات) (عمر به پایان رسید، راه به پایان نرفت) از اوحدی مراغهای |
' |
عمر به پایان رسید، راه به پایان نرفت کانچه مرا گفتهاند دل ز پی آن نرفت تن چو تحاشی فزود کار که بتوان نکرد دل چونه مرد تو بود راه که بتوان نرفت دل همه پیمانه جست هیچ نیامد به هوش تن همه پیمان شکست بر سر پیمان نرفت دیو چو در مغز بود جستم و بیرن نشد نقش چو بر سنگ بود شستم و آسان نرفت روز مکافات و عرض جز ستم و جز جفا خواجه چه گوید؟ چو این بنده به فرمان نرفت نقد که گم کردهایم از چه از آن فارغیم؟ خواجه که نقد آن اوست از سر تاوان نرفت ره به خلاصی نبرد، هر که خلوصی نداشت روی امانی ندید، هر که به ایمان نرفت گر دل ریشم ز درد پاره شود، گو: بشو پای روش داشت، چون در پی فرمان نرفت؟ هر سخنی کاوحدی گفت درآمد به دل آن سخن از دل مگر نیست که در جان نرفت