ناصر خسرو (قصاید)/من چو نادانان بر درد جوانی ننوم
' | ناصر خسرو (قصاید) (من چو نادانان بر درد جوانی ننوم) از ناصر خسرو |
' |
من چو نادانان بر درد جوانی ننوم که در این درد نه من باز پسینم نه نوم پیری، ای خواجه، یکی خانهی تنگ است که من در او را نه همی یابم هر سو که شوم بل یکی چادر شوم است که تا بافتمش نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم گر بر آرندم از این چاه چه باک است که من شست و دو سال برآمد که در این ژرف گوم بر سرم گیتی جو کشت و برآورد خوید بی گمان بدرود اکنونش که شد زرد جوم چو همی بدرود این سفله جهان کشتهی خویش بی گمان هرچه که من نیز بکارم دروم دشمانند مرا خوی بد و آز و هوا از هوا خیزم بگریزم وز آزو خوم این سه دشمن چو همی پیش من آیند به حرب نیستشان خنجر برنده مگر آرزوم من همی دانم اگر چند تو را نیست خبر که همی هر سه ببرند به دنبه گلوم ای پسر، نیک حذردار از این هرسه عدو یک دوبار اینت بگفتهستم وین بار سوم سپس من نتوانند که آیند هگرز چو خرد باشد تدبیر کن و پیش روم چو به جان و دل کردهاست وطن دشمن من من چپ و راست چو دیوانه ز بهر چه دوم ای غزل گوی و لهو جوی، ز من دور که من نه ز اهل غزل و رود و فسوس و لهوم چو تو از دنیا گوئی و من از دین خدای تو نهای آن من و نیز نه من آن توم تا همی رود و سرود است رفیق و کفوت بی گمان شو که نباشی تو رفیق و کفوم طبع من با تو نیارامد و با سیرت تو اگر از جهل و جفای تو برآید سروم چو من از خوی ستورانهی تو یاد کنم از غم و درد ببندد به گلو در خیوم ای امید همه امیدوران روز شمار بس بزرگ است به فضل تو امید عفوم چو یقینم که نگیردت همی خواب و غنو من بی طاقت در طاعت تو چون غنوم وز پس آنکه منادیت شنودم ز ولیت گر نه بیهوشم بانگ عدوت چون شنوم؟ دستها در رسن آل رسولت زدهام جز بدیشان و بدو و به تو من کی گروم؟ چو مرا دست بدان شاخ مبارک برسید برکشیدند به بالا چو درخت کدوم به جوانی چو نشد باز مرا چشم خرد شاید ار هرگز بر روز جوانی ننوم گر دلم نیز سوی حرص و هوا میل کند در خور لعنت و نفرین و سزای تفوم جامهی دین مرا تار نماندی و نه پود گر نکردی به زمین دست الهی رفوم چو به خار و خو من بر نم رحمت بچکید بارور شد به نم از رحمت او خار و خوم جز پرستندهی یزدان و ثناگوی رسول تا بوم هرگز یک روز نخواهم که بوم