سنایی غزنوی (قصاید)/سوز شوق ملکی بر دلت آسان نشود
' | سنایی غزنوی (قصاید) (سوز شوق ملکی بر دلت آسان نشود) از سنایی غزنوی |
' |
سوز شوق ملکی بر دلت آسان نشود تا بد و نیک جهان پیش تو یکسان نشود هیچ دریا نبرد زورق پندار ترا تا دو چشمت ز جگر مایهی طوفان نشود در تماشای ره عشق نیابی تو درست تا ز نهمت چمنت کوه و بیابان نشود ای سنایی نزنی چنگ تو در پردهی قرب تا به شمشیر بلا جان تو قربان نشود سخت پی سست بود در طلب کوی وصال هر کرا مفرش او در ره حق جان نشود هر کرا دل بود از شست لقا راست چو تیر خواب در دیدهی او جز سر پیکان نشود تا چو بستان نشوی پی سپر خلق ز حلم دلت از معرفت نور چو بستان نشود گر ز اغیار همی شور پذیری ز طرب خیز تا عشق تو سرمایهی عصیان نشود پست همت بود آن دیده هنوز از ره عشق که برون از تک اندیشهی غولان نشود مرد باید که درین راه چو زد گامی چند بستهای گردد ز آنسان که پریشان نشود شور آن شوقش چونان شود از عشق که گر غرق قلزم شود آن شور به نقصان نشود مست آن راه چنان گردد کز سینهش اگر غذی دوزخ سازی که پشیمان نشود چون ز میدان قضا تیر بلا گشت روان جان سپر سازد مردانه و پنهان نشود موکب جان ستدن چون بزند لشکر شوق او بجز بر فرس خاص به میدان نشود ای خدایی که به بازار عزیزان درت نرخ جانها بجز از کف تو ارزان نشود آز بیبخش تو حقا که توانگر نشود گبر بییاد تو والله که مسلمان نشود چون خرد نامه نویسد ز سوی جان به دماغ جان بنپذیرد تا نام تو عنوان نشود من ثنا گویم خود کیست که از راه خرد چون بدید این کرم و عز و ثناخوان نشود آن عنایت ازلی باشد در حق خواص ور نه هر بیهده بی فضل به دیوان نشود گبر خواهد که بود طالب این کوی ولیک به تکلف هذیان آیت قرآن نشود هفت سیاره روانند ولیک از رفتن ماه در رفعت و در سیر چو کیوان نشود هر کسی علم همی خواند لیکن یک تن چون جمال الحکما بحر در افشان نشود پردهی عصمت خواهد ز گناهان معصوم تا سنایی گه طاعت سوی عصیان نشود