عطار (غزلیات)/چارهی کار من آن زمان که توانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (غزلیات) (چارهی کار من آن زمان که توانی) از عطار |
' |
چارهی کار من آن زمان که توانی گر بکنی راضیم چنان که توانی داد طلب کردم از تو داد ندادی گر ندهی داد میستان که توانی گفته بدی من ندانم و نتوانم داد تو دادن یقین بدان که توانی گر به سر زلف دل ز من بربودی باز ده از لب هزار جان که توانی دل چه بود خود که جان اگر طلبی تو حکم کنی بر همه جهان که توانی ماه رخا پرده ز آفتاب برانداز وین همه فتنه فرو نشان که توانی جملهی آزادگان روی زمین را بنده کن از چشم دلستان که توانی جملهی دل مردگان منزل غم را زنده کن از لعل درفشان که توانی یک شکر از لعل تو اگر بربایم عذر بخواهی به هر زبان که توانی گر ز تو عطار خواست بوس و کناری هیچ منه داو در میان که توانی