عطار (غزلیات)/از عشق تو من به دیر بنشستم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (غزلیات) (از عشق تو من به دیر بنشستم) از عطار |
' |
از عشق تو من به دیر بنشستم زنار مغانهی بر میان بستم چون حلقهی زلف توست زناری زنار چرا همیشه نپرستم گر دین و دلم ز دست شد شاید چون حلقه زلف توست در دستم دستآویزی نکو به دست آمد در زلف تو دست تا بپیوستم چون ترسایی درست شد بر من خوردم می عشق و توبه بشکستم زان می که به جرعهای که من خوردم گویی ز هزار سالگی مستم در سینه دریچهای پدید آمد بسیار بر آن دریچه بنشستم صد بحر از آن دریچه پیدا شد من چشمهی دل به بحر پیوستم طاقت چو نداشتم شدم غرقه زان صید که اوفتاد در شستم جانم چو ز عشق آن جهانی شد از رسم و رسوم این جهان رستم باور نکنند اگر به نطق آرم امروز بدین صفت که من هستم نه موجودم نه نیز معدومم هیچم، همهام، بلند و پستم عطار درین چنین خطرگاهی تو دانی و تو که من برون جستم