عطار (غزلیات)/ای به وصفت گمشده هرجان که هست
' | عطار (غزلیات) (ای به وصفت گمشده هرجان که هست) از عطار |
' |
ای به وصفت گمشده هرجان که هست جان تنها نه خرد چندان که هست وی کمال آفتاب روی تو تا ابد فارغ ز هر نقصان که هست گر سکندر چشمهی حیوان نیافت نیست عیب چشمهی حیوان که هست کور مادرزاد آید کل خلق در بر آن حسن جاویدان که هست صد هزاران قرن چرخ تیزرو بود هم زین شیوه سرگردان که هست از شفق در خون بسی گشت و نیافت چون تو خورشیدی درین دوران که هست آفتاب از شرم رویت هر شبی در سیاهی شد چنین پنهان که هست باز چون زلفت کمند او شود بی سر و بن میرود زین سان که هست نی چه میگویم فلک گویی است بس در خم آن زلف چو چوگان که هست هیچ سر بر تن نخواهد ماند از انک گوی خواهد شد درین میدان که هست زاشتیاق روی چون خورشید توست ابر را هر دیدهی گریان که هست وی عجب در جنب عشق عاشقانت شبنمی است این جملهی باران که هست ابر چبود زانکه صد دریای خون از دل هر یک درین طوفان که هست هرچه از ما میرود آن هیچ نیست کار تا چون رفت از آن پیشان که هست کار تنها نه مرا افتاد و بس همچو من بس بی سر و سامان که هست تو چنین در پرده و از شور توست در دو عالم این همه حیران که هست جملهی ذرات عالم گوش شد تا بفرمایی تو هر فرمان که هست گرد نعلین گدای کوی تو بیشتر از ملک هر سلطان که هست دوستتر دارم من آشفته دل ذرهای دردت ز هر درمان که هست همدم عیسی شود بی شک فرید گر دمی برهد ازین زندان که هست