انوری (رباعیات)/آن ماه که ماه نو سزد یارهی او
' | انوری (رباعیات) (آن ماه که ماه نو سزد یارهی او) از انوری |
' |
آن ماه که ماه نو سزد یارهی او خورشید می نشاط نظارهی او چون گیرد عکس از لب میخوارهی او سر برزند از مشرق رخسارهی او ای راحت آن نفس که جان زد با تو یک داو دلم در دو جهان زد با تو هجر تو چنین است اگر وصل بود یارب که چو عیشها توان زد با تو رفتم چو نماند هیچ آبم بر تو در چشم تو خوارتر ز خاک در تو با این همه روز و شب بر آتش باشم زان بیم که باد بگذرد بر سر تو دستی نه که گستاخ بکوبد در تو پایی نه که آزاد بپوید بر تو با ناز تو هر سری ندارد سر تو دانی که کشد بار ترا هم خر تو دل هرچه ز بد دید پسندید از تو وز جمله جهان برید و نبرید از تو گفتی که نبیند دلت از من غم هجر دیدی که به عاقبت همان دید از تو گر هیچ سعادتم رساند بر تو جان پیش کشم مباش گو در خور تو گاهی چو زمین بوسه دهم بر پایت گاهی چو فلک گردم گرد سر تو جان درد تو یادگار دارد بیتو اندوه تو در کنار دارد بیتو با این همه من ز جان به جان آمدهام جان در تن من چه کار دارد بیتو دورم ز قرار و خواب از دوری تو وز پرده برون شدم به مستوری تو گویی که کراست برگ مهجوری من انگشت به خود کشم به دستوری تو آن صبر که حامی منست از غم تو مویی نبرد ز عهد نامحکم تو وین وصل که قبلهایست در عالم عشق از گمشدگان یکیست در عالم تو دست تو که جود در سجود آید ازو سرمایهی نزهت وجود آید ازو دستارچهای که یک دمش خدمت کرد تا نیست نگشت بوی عود آید ازو آن دل که نشان نیست مرا در بر ازو جز درد و به درد میزنم بر سر ازو بازآمد و محنتی درافکنده چو دود هرگز نبود حرام روزی تر ازو آن بت که به دست غم گرفتارم ازو وز دست همی درگذرد کارم ازو بیزار شدست از من و من زارم ازو دل نی و هزار درد دل دارم ازو گفتی چه شود کار فراقت یکسو چون اشک چو شمع گرم باشم بیتو آن روز ز روبهای اشکت به کجا وان گرم سریهای چو اشکت پس کو ای نحس چو مریخ و زحل بیگه و گاه چون زهره غرو چو مشتری غره به جاه چون تیر منافق نه سفید و نه سیاه غماز چو آفتاب و نمام چو ماه با روز رخ تو گرچه ای روت چو ماه از روز و شب جهان نبودم آگاه بنمود چو چشم بد فروبست این راه شبهای فراق تو مرا روز سیاه از بهر هلال عید آن مه ناگاه بر بام دوید و هر طرف کرد نگاه هرکس که بدید گفت سبحانالله خورشید برآمدست و میجوید ماه با من به سخن درآمد امروز پگاه آن لاغری که دارمش از پی راه گفتا که طمع نیست مرا باری جو چندان که ببویم ای مسلمانان کاه بر من در محنت و بلا باز مخواه درد من دل دادهی جان باز مخواه جانی که به عاریت دو دم یافتهام چندانک دمی بینمت آن باز مخواه ای امر تو ملک را عنان بگرفته فتراک تو دست آسمان بگرفته روزی بینی سپاه تازندهی تو پیروز شد و ملک جهان بگرفته ای لشکر تو روی زمین بگرفته نام تو دیار کفر و دین بگرفته روزی به بهانهی شکاری بینی از روم کمین کرده و چین بگرفته دی طوف چمن کرده سه چاری خورده آهنگ حزین و پرده حزان کرده او چون گل و سرو و گرد او عاشقوار گل جامه دریده سرو حال آورده کسری که کمان عدل او کرد به زه حاتم که ز کان به جود بگشاد گره رستم که به گرز خود کردی چو زره پیروز شه از هرسه درین هریک به چون باز کنی ز زلف پرتاب گره احسنت کند چرخ و فلک گوید زه بر چشم جهانیان نگارا که و مه هر روز نکوتری و هر ساعت به آیا که مرا تو دست گیری یا نه فریادرسی در این اسیری یا نه گفتی که ترا به بندگی بپذیرم خدمت کردم اگر پذیری یا نه در راه فرید کاتب فرزانه بگشاد شبی در تناسل خانه آورده به صحرای جهان مردانه خوارزمیکی باره و دندانه ای فتنهی روزگار شبپوش منه و ابدالان را غاشیه بر دوش منه زلفی که هزار جان ازو در خطرست از چشم بدان بترس و برگوش منه در مرتبه از سپهر پیش آمدهای وز آدم در وجود بیش آمدهای نشکفت که سلطان لقبت داد ملک تو خود ملک از مادر خویش آمدهای بر چرخ همیشه همعنان راندهای بر ماه غبار موکب افشاندهای آدم پدر منست و زو فخرم نیست از تست که تو برادرم خواندهای پایی که مرا نزد تو بد راهنمای دستی که بدان خواستمت من ز خدای آن پای مرا چنین بیفکند از دست وآن دست مرا چنین درآورد ز پای زان شب که نشستیم به هم با طربی کردیم فراق را به وصلت ادبی بس روز که برخاستهام با تک و تاز در آرزوی چنان نشستی و شبی دوش ارنه وقارت به زمین پیوستی فریاد و دعایت به زمین کی بستی ور حلم تو بر دامن او ننشستی از زلزلهی سقف آسمان بشکستی دوش از سر درد نیستی در مستی گفتم فلکا نیست شدم گر هستی گفت این چه علی لاست که بر ما بستی بوطالب نعمه بر زبان ران رستی گر دل پی یار گیردی نیکستی یا دامن کار گیردی نیکستی چون عمر همی دهد قرار همه کار گر عمر قرار گیردی نیکستی گر شعر در مراد میبگشادی یا کار کسی به شعر نوری دادی آخر به سه چار خدمتم صدر جهان از ملک چنان یک صله بفرستادی گر همت من دل به جهان برنهدی طبعم به ذخیره گنج گوهر نهدی ور بخت بگویم قدم اندر نهدی جود کف من جهان دیگر نهدی دی در چمن آن زمان که طوفی کردی با گل گفتم کز آن شرابی خوردی گل گفت که سهل بود گفتم که برو چون جامه دریدی ز چه رنگ آوردی ای دل تو بسی که از غمش خون خوردی چندین مخروش و باش تا چون کردی آری شب عشق دیر بازست و سیاه لیکن تو سپید کار زود آوردی جانا بر نور شمع دود آوردی یعنی که خط ارچه خوش نبود آوردی گر آتش آه ماست دیرت بگرفت ور خط به خون ماست زود آوردی دیروز که در سرای عالی بودی رمزی گفتی اشارتی فرمودی گر هست بده ورنه در آن بند مباش انگار که از من این سخن نشنودی در کفر گریزم ار تو ایمان گردی با درد بسازم ار تو درمان گردی چون از سر این حدیث برخاست دلم دل برکنم از توگر مثل جان گردی با دل گفتم گرد بلا میگردی مغرور شدی به صبر و پی گم کردی من نیز بدان رسن فروچاه شدم دیدی که تو خوردی و مرا آزردی ای دل بنشین به عافیت کو داری تا باز نیفکنی مرا در کاری از تلخی عیش اگر ترا سیری نیست من سیر شدم ز جان شیرین باری مسعود قزل مست نهای هشیاری یک دم چه بود که مطربی بگذاری زر بستانی ازارکی برداری ما را گل و باقلی و ریواس آری بر سنگ قناعت ار عیاری داری از نیک و بد جهان کناری داری ور با همه کس بهر خلافی که رود در کار شوی دراز کاری داری گفتی که به هر قطعه مرا هر باری از خواجه به تازگی برآید کاری دوران شماست ای برادر آری ما را به سه چار و پنج خدمت داری ای دل به غم عشق بدین دشواری آسان آسان پرده مگر برداری ور هست وگر نیست به کامت باری آن دم که به کام دل یاری یاری هر شب بت من به وقت باد سحری دل باز فرستدم به صاحب خبری دل با همه بیرحمی و بیدادگری آید بر من نشیند و زارگری کویی که درو مست و بهش درگذری زنهار به خاک او به حرمت نگری نیکو نبود که از سر بیخبری تو زلف بتان و چشم شاهان سپری ای شب چو ز نالهای من بیخبری بر خیره کنون چند کنم نوحهگری ای روز سپید وقت نامد که مرا از صحبت این شب سیه باز خری در بنده به دیدهی دگر مینگری با این همه خوش دلم چو درمینگری هر روز سپس ترست کارم با تو در من نه به چشم پیشتر مینگری دل سیر نگرددت ز بیدادگری چشم آب نگیردت چو در من نگری این طرفه که دوستتر ز جانت دارم با آنکه ز صدهزار دشمن بتری با دلبرم از زبان باد سحری گل گفت نیایی به چمن درنگری گفت آیم اگر تو جامه بر خود ندری چون رنگ آری به خنده بیرون نبری چون چنگ خودم به عمری ار بنوازی هم در ساعت پردهی خواری سازی آن را که چو زیر کرد گویا غم تو چون زیر گسستهاش برون اندازی چون صبح درآمد به جهانافروزی معشوقه به گاه رفتن از دلسوزی میگفت و گری که با من غم روزی صبحا ز شفق چون شفقت ناموزی بر جان منت نیست دمی دلسوزی بر وصل توام نیست شبی پیروزی در عشق کسی بود بدین بد روزی وای من مستمند هجران روزی هرکو به مواظبت بخواند چیزی با او به همه حال بماند چیزی آخر پس از آن، از آن به چیزی برسد چیزی نبود هر که نداند چیزی ای نوبت تو گذشته از چرخ بسی بینوبت تو مباد عالم نفسی آوازهی نوبتت به هر کس برساد لیکن مرساد از تو نوبت به کسی دی درویشی به راز با همنفسی میگفت کریم در جهان مانده کسی از گوشهی چرخ هاتفی گفت خموش بوطالب نعمه را بقا باد بسی با دل گفتم کهای همه قلاشی چونی و چگونهای کجا میباشی دل دیده پرآب کرد و گفتا که خموش در خدمت خیل دختر جماشی تا چند ز جان مستمند اندیشی تا کی ز جهان پر گزند اندیشی آنچ از تو توان شدن همین کالبدست یک مزبلهگو مباش چند اندیشی ای نسبت تو هم به نبی هم به علی عمر ابدی بادت و عز ازلی باقی به وجود تو پس از پانصد سال هم گوهر مصطفی و هم نام علی ای پیش کفت جود فلک زراقی ابنای ملوک مجلست را ساقی من بنده ز پای میدرآیم ز نیاز دریاب که جز دمی ندارم باقی کو آنکه ز غم دست به جایی زدمی یا در طلب وصل تو رایی زدمی بر حیلهگری دسترسم نیز نماند آن دولت شد که دست و پایی زدمی گر عقل عزیز را به فرمان شومی ناریخته آبم از پی نان شومی زین قصهی دیرباز چون البقره هم با سر درس آل عمران شومی در ملک چنین که وسعتش میدانی با شعر چنین که روز و شب میخوانی آبم بشد از شکایت بینانی کو مجدالدین بوالحسن عمرانی ای دل طمعم زان همه سرگردانی نومیدی و درد بود و بیدرمانی این کار نه بر امید آن میکردم باری تو که در میان کاری دانی شاها چو تو مادر زمان زاید نی بخشد چو تو هیچ شاه و بخشاید نی تا حشر چو تیغ و تازیانهات پس از این یک ملکستان و ملکبخش آید نی صدرا چو تو چشم آسمان بیند نی خورشید به پایهی تو بنشنید نی آنجا که تو دامن کرم افشانی از خاک بجز ستاره کس چیند نی ای گل گهر ژاله چو در گوش کنی وز سایهی ابر ترک شبپوش کنی آن کت ز چمن پار برون کرد اینجاست امسال چه خویشتن فراموش کنی گر من ز فلک شکایت کنمی هرچ او کندی جمله حکایت کنمی افسوس که دست من بدو مینرسد ورنه شر او جمله کفایت کنمی گر در همه عمر یک نکویی بکنی صد گونه جفا و زشتخویی بکنی گویی که برغم تو چنین خواهم کرد داری سر آنکه هرچه گویی بکنی ای شاه گر آنچه میتوانی نکنی زین پس بجز از دریغ و آوخ نکنی اندر رمهی خدای گرگ آمد گرگ هیهات اگر توشان شبانی بکنی با بوعلی اب ارب هم بنشینی شخصی شش جهتش زو بینی گر دیده به دیدن رخش چار کنی چندان که ازو بینی بینی بینی رو رو که تو یار چو منی کم بینی وین پس همه مرد جلد محکم بینی من با تو وفا کردم از آن غم دیدم با اهل جفا وفا کنی غم بینی عمزاد و عمزاد خریدند بری عمزادگکی قدیمشان اندر پی اینک چو دو نوبهار بین با یک دی عمزاد همی رود دو عمزاد ز پی ای چرخ جز آیت بلا خوانی نی بر کس قلمی ز عافیت رانی نی چیزی ندهی که باز نستانی نی ای کوژ کبود خود جز این دانی نی مریخ به خنجر تو جوید فتوی ناهید به ساغر تو پوید ماوی زانست که میکند به عید اضحی از بهر ترا آن حمل این ثور فدی شب نیست دلا که از غمش خون نشوی وز دیده به جای اشک بیرون نشوی چون نیست امید آنکه بر گردد کار ای دل پس کار خویشتن چون نشوی هر روز به نویی ای بت سلسلهموی جای دگری به دوستی در تک و پوی ماهی تو و ماه را چنین باشد خوی هر روز به منزلی دگر دارد روی گفتم که نثار جان کنم گر آیی گفتا به رخم که باد میپیمایی تو زنده به جان دگران میباشی از کیسهی خویش چون فقع بگشایی ای محنت هجر بر دلم سرنایی وی دولت وصل از درم درنایی از بخت چو هیچ کار برمیناید ای جان ستیزه کار هم برنایی چون دیده فرو ریخت به رخ بینایی وز دل اثری نماند جز رسوایی ای جان تو چه میکنی کرا میپایی نیکو سر و کاریست تو درمیبایی با دل گفتم گرد بلا میپویی بنشین که نه مرد عشق آن مهرویی دل گفت ز خواب دیر بیدار شدی خر جست و رسن برد کنون میگویی صورتگر فطرت ننگارد چو تویی دوران فلک برون نیارد چو تویی هرچند همه جهان تو داری لیکن ای صدر جهان جهان ندارد چو تویی ای نامتحرک حیوانی که تویی ای خواجهی رایگان گرانی که تویی ای قاعدهی قحط جهانی که تویی ای آب دریغ کاهدانی که تویی