خاقانی (قصاید)/لشکر غم ران گشاد و آمد دوران او
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خاقانی (قصاید) (لشکر غم ران گشاد و آمد دوران او) از خاقانی |
' |
لشکر غم ران گشاد و آمد دوران او | ابلق روز و شب است نامزد ران او | |
هر که چنین لشکرش نعل در آتش نهاد | نعل بها داد عمر بر سر میدان او | |
غم که درآید به دل بنگری آسیب آن | کاتش کافتد در آب بشنوی افغان او | |
اول جنبش که نو گلبن آدم شکفت | میوهی غم بود و بس، نوبر بستان او | |
و آخر مجلس که دهر میکدهی غم گشاد | دور ز ما درگرفت ساقی دوران او | |
جرعهای از دست او کشتن ما را بس است | این همه بر پای چیست بلبله گردان او | |
آمد باران غم پول سلامت ببرد | بر سر یک مشت خاک تا کی باران او | |
پنجرهی عنکبوت نیست جنان استوار | کز احد و بوقبیس باید غضبان او | |
آتش غم پیل را درد برارد چنانک | صدرهی پشه سزد صورت خفتان او | |
ناف تو بر غم زدند، غم خور خاقانیا | آنکه جهان را شناخت غمکده شد جان او | |
والی عزلت تویی، اینک طغرای فقر | مشرف وحدت تو باش، اینک دیوان او | |
سرو هنر چون تویی دست نشان پدر | دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او | |
حافظ دین بوالحسن، بحر مکارم علی | کابخور جان ماست چشمهی احسان او |