مثنوی معنوی/ظاهر شدن فضل و زیرکی لقمان پیش امتحان کنندگان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر دوم مثنوی (ظاهر شدن فضل و زیرکی لقمان پیش امتحان کنندگان) از مولوی |
' |
هر طعامی کوریدندی بوی | کس سوی لقمان فرستادی ز پی | |
تا که لقمان دست سوی آن برد | قاصدا تا خواجه پسخوردش خورد | |
سر او خوردی و شور انگیختی | هر طعامی کو نخوردی ریختی | |
ور بخوردی بی دل و بی اشتها | این بود پیوندی بی انتها | |
خربزه آورده بودند ارمغان | گفت رو فرزند لقمان را بخوان | |
چون برید و داد او را یک برین | همچو شکر خوردش و چون انگبین | |
از خوشی که خورد داد او را دوم | تا رسید آن گرچها تا هفدهم | |
ماند گرچی گفت این را من خورم | تا چه شیرین خربزهست این بنگرم | |
او چنین خوش میخورد کز ذوق او | طبعها شد مشتهی و لقمهجو | |
چون بخورد از تلخیش آتش فروخت | هم زبان کرد آبله هم حلق سوخت | |
ساعتی بیخود شد از تلخی آن | بعد از آن گفتش که ای جان و جهان | |
نوش چون کردی تو چندین زهر را | لطف چون انگاشتی این قهر را | |
این چه صبرست این صبوری ازچه روست | یا مگر پیش تو این جانت عدوست | |
چون نیاوردی به حیلت حجتی | که مرا عذریست بس کن ساعتی | |
گفت من از دست نعمتبخش تو | خوردهام چندان که از شرمم دوتو | |
شرمم آمد که یکی تلخ از کفت | من ننوشم ای تو صاحبمعرفت | |
چون همه اجزام از انعام تو | رستهاند و غرق دانه و دام تو | |
گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد | خاک صد ره بر سر اجزام باد | |
لذت دست شکربخشت بداشت | اندرین بطیخ تلخی کی گذاشت | |
از محبت تلخها شیرین شود | از محبت مسها زرین شود | |
از محبت دردها صافی شود | از محبت دردها شافی شود | |
از محبت مرده زنده میکنند | از محبت شاه بنده میکنند | |
این محبت هم نتیجهی دانشست | کی گزافه بر چنین تختی نشست | |
دانش ناقص کجا این عشق زاد | عشق زاید ناقص اما بر جماد | |
بر جمادی رنگ مطلوبی چو دید | از صفیری بانگ محبوبی شنید | |
دانش ناقص نداند فرق را | لاجرم خورشید داند برق را | |
چونک ملعون خواند ناقص را رسول | بود در تاویل نقصان عقول | |
زانک ناقصتن بود مرحوم رحم | نیست بر مرحوم لایق لعن و زخم | |
نقص عقلست آن که بد رنجوریست | موجب لعنت سزای دوریست | |
زانک تکمیل خردها دور نیست | لیک تکمیل بدن مقدور نیست | |
کفر و فرعونی هر گبر بعید | جمله از نقصان عقل آمد پدید | |
بهر نقصان بدن آمد فرج | در نبی که ما علی الاعمی حرج | |
برق آفل باشد و بس بی وفا | آفل از باقی ندانی بی صفا | |
برق خندد بر کی میخندد بگو | بر کسی که دل نهد بر نور او | |
نورهای چرخ ببریدهپیست | آن چو لا شرقی و لا غربی کیست | |
برق را خو یخطف الابصار دان | نور باقی را همه انصار دان | |
بر کف دریا فرس را راندن | نامهای در نور برقی خواندن | |
از حریصی عاقبت نادیدنست | بر دل و بر عقل خود خندیدنست | |
عاقبت بینست عقل از خاصیت | نفس باشد کو نبیند عاقبت | |
عقل کو مغلوب نفس او نفس شد | مشتری مات زحل شد نحس شد | |
هم درین نحسی بگردان این نظر | در کسی که کرد نحست در نگر | |
آن نظر که بنگرد این جر و مد | او ز نحسی سوی سعدی نقب زد | |
زان همیگرداندت حالی به حال | ضد به ضد پیداکنان در انتقال | |
تا که خوفت زاید از ذات الشمال | لذت ذات الیمین یرجی الرجال | |
تا دو پر باشی که مرغ یک پره | عاجز آید از پریدن ای سره | |
یا رها کن تا نیایم در کلام | یا بده دستور تا گویم تمام | |
ورنه این خواهی نه آن فرمان تراست | کس چه داند مر ترا مقصد کجاست | |
جان ابراهیم باید تا به نور | بیند اندر نار فردوس و قصور | |
پایه پایه بر رود بر ماه و خور | تا نماند همچو حلقه بند در | |
چون خلیل از آسمان هفتمین | بگذرد که لا احب الافلین | |
این جهان تن غلطانداز شد | جز مر آن را کو ز شهوت باز شد |