مثنوی معنوی/بردن پادشاه آن طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر اول مثنوی (بردن پادشاه آن طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند) از مولوی |
' |
قصهی رنجور و رنجوری بخواند | بعد از آن در پیش رنجورش نشاند | |
رنگ روی و نبض و قاروره بدید | هم علاماتش هم اسبابش شنید | |
گفت هر دارو که ایشان کردهاند | آن عمارت نیست ویران کردهاند | |
بیخبر بودند از حال درون | استعیذ الله مما یفترون | |
دید رنج و کشف شد بروی نهفت | لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت | |
رنجش از صفرا و از سودا نبود | بوی هر هیزم پدید آید ز دود | |
دید از زاریاش کو زار دلاست | تن خوشاست و او گرفتار دلاست | |
عاشقی پیداست از زاری دل | نیست بیماری چو بیماری دل | |
علت عاشق ز علتها جداست | عشق اصطرلاب اسرار خداست | |
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست | عاقبت ما را بدان سر رهبرست | |
هرچه گویم عشق را شرح و بیان | چون به عشق آیم خجل باشم از آن | |
گرچه تفسیر زبان روشنگرست | لیک عشق بیزبان روشنترست | |
چون قلم اندر نوشتن میشتافت | چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت | |
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت | شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت | |
آفتاب آمد دلیل آفتاب | گر دلیلت باید از وی رو متاب | |
از وی ار سایه نشانی میدهد | شمس هر دم نور جانی میدهد | |
سایه خواب آرد ترا همچون سمر | چون برآید شمس انشقالقمر | |
خود غریبی در جهان چون شمس نیست | شمس جان باقی کش امس نیست | |
شمس در خارج اگر چه هست فرد | میتوان هم مثل او تصویر کرد | |
شمس جان کو خارج آمد از اثیر | نبودش در ذهن و در خارج نظیر | |
در تصور ذات او را گنج کو | تا درآید در تصور مثل او | |
چون حدیث روی شمسالدین رسید | شمس چارم آسمان سر در کشید | |
واجب آید چونکه آمد نام او | شرح کردن رمزی از انعام او | |
این نفس جان دامنم برتافتهاست | بوی پیراهان یوسف یافتهاست | |
کز برای حق صحبت سالها | بازگو حالی از آن خوش حالها | |
تا زمین و آسمان خندان شود | عقل و روح و دیده صد چندان شود | |
لا تکلفنی فانی فی الفنا | کلت افهامی فلا احصی ثنا | |
کل شیء قاله غیرالمفیق | ان تکلف او تصلف لا یلیق | |
من چه گویم یک رگم هشیار نیست | شرح آن یاری که او را یار نیست | |
شرح این هجران و این خون جگر | این زمان بگذار تا وقت دگر | |
قال اطعمنی فانی جائع | واعتجل فالوقت سیف قاطع | |
صوفی ابنالوقت باشد ای رفیق | نیست فردا گفتن از شرط طریق | |
تو مگر خود مرد صوفی نیستی | هست را از نسیه خیزد نیستی | |
گفتمش پوشیده خوشتر سرّ یار | خود تو در ضمن حکایت گوشدار | |
خوشتر آن باشد که سرّ دلبران | گفته آید در حدیث دیگران | |
گفت مکشوف و برهنه بیغلول | بازگو دفعم مده ای بوالفضول | |
پرده بردار و برهنه گو که من | مینخسپم با صنم با پیرهن | |
گفتم ار عریان شود او در عیان | نه تو مانی نه کنارت نه میان | |
آرزو میخواه لیک اندازه خواه | برنتابد کوه را یک برگ کاه | |
آفتابی کز وی این عالم فروخت | اندکی گر پیش آید جمله سوخت | |
فتنه و آشوب و خونریزی مجوی | بیش ازین از شمس تبریزی مگوی | |
این ندارد آخر از آغاز گوی | رو تمام این حکایت بازگوی |