دیوان شمس/به آفتاب شهم گفت هین مکن این ناز
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (به آفتاب شهم گفت هین مکن این ناز) از مولوی |
' |
به آفتاب شهم گفت هین مکن این ناز | که گر تو روی بپوشی کنیم ما رو باز | |
دمی که شعشعه این جمال درتابد | صد آفتاب شود آن زمان سیاه و مجاز | |
کسی شود به تو غره که روی دوست ندید | کسی که دید مرا کی کند تو را اعزاز | |
ز گازران مگریز و به زیر ابر مرو | که ابر را و تو را من درآورم به نیاز | |
اگر چه جان و جهانی خوش به توست جهان | نگون شوی چو رخم دلبری کند آغاز | |
مرا هزار جهانست پر ز نور و نعیم | چه ناز میرسدت با من ای کمین خباز | |
عباد را برهانم ز نان و از نانبا | حیات من بدهدشان حیات و عمر دراز | |
ز آفتاب گذشتیم خیز ای ناهید | بیار باده و نقل و نبات و نی بنواز | |
زمانه با تو نسازد تو سازوارش کن | به چنگ ما ده سغراق و چنگ را ده ساز | |
نبات و جامد و حیوان همه ز تو مستند | دمی بدین دو سه مخمور بینوا پرداز | |
حیات با تو خوشست و ممات با تو خوشست | گهیم همچو شکر بفسران گهی بگداز | |
چو ماه همره من شد سفر مرا حضرست | به زیر سایه او میروم نشیب و فراز | |
ز آسمان شنوم من که عاقبت محمود | خموش باش که محمود گشت کار ایاز |