دیوان شمس/امشب عجبست ای جان گر خواب رهی یابد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (امشب عجبست ای جان گر خواب رهی یابد) از مولوی |
' |
امشب عجبست ای جان گر خواب رهی یابد | وان چشم کجا خسپد کو چون تو شهی یابد | |
ای عاشق خوش مذهب زنهار مخسب امشب | کان یار بهانه جو بر تو گنهی یابد | |
من بنده آن عاشق کو نر بود و صادق | کز چستی و شبخیزی از مه کلهی یابد | |
در خدمت شه باشد شب همره مه باشد | تا از ملاء اعلا چون مه سپهی یابد | |
بر زلف شب آن غازی چون دلو رسن بازی | آموخت که یوسف را در قعر چهی یابد | |
آن اشتر بیچاره نومید شدست از جو | میگردد در خرمن تا مشت کهی یابد | |
بالش چو نمییابد از اطلس روی تو | باشد ز شب قدرت شال سیهی یابد | |
زان نعل تو در آتش کردند در این سودا | تا هر دل سودایی در خود شرهی یابد | |
امشب شب قدر آمد خامش شو و خدمت کن | تا هر دل اللهی ز الله ولهی یابد | |
اندر پی خورشیدش شب رو پی امیدش | تا ماه بلند تو با مه شبهی یابد |