مثنوی معنوی/حواله کردن مرغ گرفتاری خود را در دام به فعل و مکر و زرق زاهد و جواب زاهد مرغ را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (حواله کردن مرغ گرفتاری خود را در دام به فعل و مکر و زرق زاهد و جواب زاهد مرغ را) از مولوی |
' |
گفت آن مرغ این سزای او بود | که فسون زاهدان را بشنود | |
گفت زاهد نه سزای آن نشاف | کو خورد مال یتیمان از گزاف | |
بعد از آن نوحهگری آغاز کرد | که فخ و صیاد لرزان شد ز درد | |
کز تناقضهای دل پشتم شکست | بر سرم جانا بیا میمال دست | |
زیر دست تو سرم را راحتیست | دست تو در شکربخشی آیتیست | |
سایهی خود از سر من برمدار | بیقرارم بیقرارم بیقرار | |
خوابها بیزار شد از چشم من | در غمت ای رشک سرو و یاسمن | |
گر نیم لایق چه باشد گر دمی | ناسزایی را بپرسی در غمی | |
مر عدم را خود چه استحقاق بود | که برو لطفت چنین درها گشود | |
خاک گرگین را کرم آسیب کرد | ده گهر از نور حس در جیب کرد | |
پنج حس ظاهر و پنج نهان | که بشر شد نطفهی مرده از آن | |
توبه بی توفیقت ای نور بلند | چیست جز بر ریش توبه ریشخند | |
سبلتان توبه یک یک بر کنی | توبه سایهست و تو ماه روشنی | |
ای ز تو ویران دکان و منزلم | چون ننالم چون بیفشاری دلم | |
چون گریزم زانک بی تو زنده نیست | بی خداوندیت بود بنده نیست | |
جان من بستان تو ای جان را اصول | زانک بیتو گشتهام از جان ملول | |
عاشقم من بر فن دیوانگی | سیرم از فرهنگی و فرزانگی | |
چون بدرد شرم گویم راز فاش | چند ازین صبر و زحیر و ارتعاش | |
در حیا پنهان شدم همچون سجاف | ناگهان بجهم ازین زیر لحاف | |
ای رفیقان راهها را بست یار | آهوی لنگیم و او شیر شکار | |
جز که تسلیم و رضا کو چارهای | در کف شیر نری خونخوارهای | |
او ندارد خواب و خور چون آفتاب | روحها را میکند بیخورد و خواب | |
که بیا من باش یا همخوی من | تا ببینی در تجلی روی من | |
ور ندیدی چون چنین شیدا شدی | خاک بودی طالب احیا شدی | |
گر ز بیسویت ندادست او علف | چشم جانت چون بماندست آن طرف | |
گربه بر سوراخ زان شد معتکف | که از آن سوراخ او شد معتلف | |
گربهی دیگر همیگردد به بام | کز شکار مرغ یابید او طعام | |
آن یکی را قبله شد جولاهگی | وآن یکی حارس برای جامگی | |
وان یکی بیکار و رو در لامکان | که از آن سو دادیش تو قوت جان | |
کار او دارد که حق را شد مرید | بهر کار او ز هر کاری برید | |
دیگران چون کودکان این روز چند | تا شب ترحال بازی میکنند | |
خوابناکی کو ز یقظت میجهد | دایهی وسواس عشوهش میدهد | |
رو بخسپ ای جان که نگذاریم ما | که کسی از خواب بجهاند ترا | |
هم تو خود را بر کنی از بیخ خواب | همچو تشنه که شنود او بانک آب | |
بانگ آبم من به گوش تشنگان | همچو باران میرسم از آسمان | |
بر جه ای عاشق برآور اضطراب | بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب |