مثنوی معنوی/بیان اتحاد عاشق و معشوق از روی حقیقت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (بیان اتحاد عاشق و معشوق از روی حقیقت اگر چه متضادند از روی آنک نیاز ضد بینیازیست چنان که آینه بیصورتست و ساده است و بیصورتی ضد صورتست ولکن میان ایشان اتحادیست در حقیقت کی شرح آن درازست و العاقل یکفیه الاشاره) از مولوی |
' |
جسم مجنون را ز رنج و دوریی | اندر آمد ناگهان رنجوریی | |
خون بجوش آمد ز شعلهی اشتیاق | تا پدید آمد بر آن مجنون خناق | |
پس طبیب آمد بدار و کردنش | گفت چاره نیست هیچ از رگزنش | |
رگ زدن باید برای دفع خون | رگزنی آمد بدانجا ذو فنون | |
بازوش بست و گرفت آن نیش او | بانک بر زد در زمان آن عشقخو | |
مزد خود بستان و ترک فصد کن | گر بمیرم گو برو جسم کهن | |
گفت آخر از چه میترسی ازین | چون نمیترسی تو از شیر عرین | |
شیر و گرگ و خرس و هر گور و دده | گرد بر گرد تو شب گرد آمده | |
می نه آیدشان ز تو بوی بشر | ز انبهی عشق و وجد اندر جگر | |
گرگ و خرس و شیر داند عشق چیست | کم ز سگ باشد که از عشق او عمیست | |
گر رگ عشقی نبودی کلب را | کی بجستی کلب کهفی قلب را | |
هم ز جنس او به صورت چون سگان | گر نشد مشهور هست اندر جهان | |
بو نبردی تو دل اندر جنس خویش | کی بری تو بوی دل از گرگ و میش | |
گر نبودی عشق هستی کی بدی | کی زدی نان بر تو و کی تو شدی | |
نان تو شد از چه ز عشق و اشتها | ورنه نان را کی بدی تا جان رهی | |
عشق نان مرده را می جان کند | جان که فانی بود جاویدان کند | |
گفت مجنون من نمیترسم ز نیش | صبر من از کوه سنگین هست بیش | |
منبلم بیزخم ناساید تنم | عاشقم بر زخمها بر میتنم | |
لیک از لیلی وجود من پرست | این صدف پر از صفات آن درست | |
ترسم ای فصاد گر فصدم کنی | نیش را ناگاه بر لیلی زنی | |
داند آن عقلی که او دلروشنیست | در میان لیلی و من فرق نیست |