ناصر خسرو (قصاید)/حکمتی بشنو به فضل ای مستعین
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (حکمتی بشنو به فضل ای مستعین) از ناصر خسرو |
' |
حکمتی بشنو به فضل ای مستعین | پاک چون ماء معین از بومعین | |
چون بهشتت کی شود پر نور دل | تا درو ناید ز حکمت حور عین؟ | |
دل به حورالعین حکمت کی رسد | تا نگردد خالی از دیو لعین؟ | |
دل خزینهی علم دین آمد، تو را | نیست برتر گوهری از علم دین | |
مکر دیوان و هوسها را منه | در خزینهی علم ربالعالمین | |
جان تو بر عالم علوی رسد | چون کنی مر علم را باجان عجین | |
دین و دنیا هر دوان مر راست راست | راستی را دار دین راستین | |
اسپ دنیا دست ندهد مر تو را | تا ز علم و راستی ننهیش زین | |
گرم و خشک و سرد و تر چون راست شد | راستیشان کرد شیر و انگبین | |
راستی با علم چون همبر شدند | این ازان پیدا نباشد آن ازین | |
دین چه باشد جز که عدل و راستی؟ | چیز باشد جز که خاک و آب طین؟ | |
علم را فرمودمان جستن رسول | جست بایدت ار نباشد جز به چین | |
«قیمت هر کس به قدر علم اوست» | همچنین گفته است امیرالممنین | |
خوب گفتن پیشه کن با هر کسی | کاین برون آهنجد از دل بیخ کین | |
مر سخن را گندمین و چرب کن | گر نداری نان چرب و گندمین | |
خوب گفتار، ای پسر، بیرون برد | از میان ابروی دشمنت چین | |
با عمل مر قول خود را راستدار | این چنان باید که باشد آن چنین | |
مر مرا شکر چرا وعده کنی | گرت سنگ است، ای پسر، در آستین؟ | |
مر مرا آن ده که بستانی همان | گاه چونی کور و گاهی دور بین؟ | |
دادخواهی ور بخواهند از تو داد | پس به خاک اندر چه مالی پوستین؟ | |
از قرین بد حذر بایدت کرد | کز قرین بد بیالاید قرین | |
زر ندیدهستی که بیقیمت شود | چون بینداییش بر چیزی مسین | |
گاه نیک و بد هگرز ایمن مباش | بر زمانهی بیقرار ناامین | |
آسیایی زود گرد است این و تیز | زو نه شاید بود شاد و نه حزین | |
جز که محدث نیست چیزی جز خدای | نه زمان و نه مکان و نه مکین | |
گر مسلمانی به دین اندر برو | بر طریق و راه خیر المرسلین | |
بر ره آن رو به دین کوت آفرید | خود برای خویش دینی مافرین | |
مافرین دینی به نادانی کزان | بر تنت نفرین کند جان آفرین | |
از محمد عیب اگر نامد تو را | چون کنی هزمان امامی به گزین؟ | |
خشم را طاعت مدار ایرا که خشم | زیر دامن در بلا دارد دفین | |
بر پشیمانی خوری از تخم خشم | خود مکار این تخم و زو این بر مچین | |
پارسایی را کم آزاری است جفت | شخص دین را این شمال است آن یمین | |
گر نخواهی کهت بیازارد کسی | بر سر گنج کمآزاری نشین | |
خوی نیکو را حصار خویش گیر | وز قناعت بر درش زن زوفرین | |
علم جوی و طاعتآور تا به جان | زین تن لاغر برون آئی سمین | |
نازنین جان را کن، ای نادان، به علم | تن چه باشد گر نباشد نازنین؟ | |
چون از اینجا جان تو فربی رود | تن چه فربی چه نزار اندر زمین | |
خامشی به چون ندانی گفت نیک | نانهاده به بخوان نان ارزنین | |
خود زبان از هردوان کوتاه کن | چون همی نفرین ندانی ز افرین | |
حکمت از هر کس که گوید گوش دار | گر مثل طوغانش گوید یا تگین | |
یاسمین را خوش ببوید هر کسی | گرچه از سرگین برآید یاسمین | |
پند خوب و شعر حجت را بدار | یادگار از بومعین ای مستعین |