ناصر خسرو (قصاید)/ز من معزول شد سلطان شیطان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (ز من معزول شد سلطان شیطان) از ناصر خسرو |
' |
ز من معزول شد سلطان شیطان | ندارم نیز شیطان را به سلطان | |
سرم زیرش ندارم، مر مرا چه | اگر بر برد شیطان سر به سرطان؟ | |
همی دانم که گر فربه شود سگ | نه خامم خورد شاید زو نه بریان | |
نگوید کس که ناکس جز به چاه است | اگرچه برشود ناکس به کیوان | |
به مهمانیش نایم زانکه ناکس | بخماند به منت پشت مهمان | |
گر او از در و مرجان گنج دارد | مرا در جان سخن درست و مرجان | |
ور او را کان و زر بیکران است | مرا نیکو سخن زر است و دل کان | |
وگر ایوانش و تخت از سیم و زر است | مرا از علم و دین تخت است و ایوان | |
به آبروی اگر بینان بمانم | بسی زان به که خواهم نان ز نادان | |
به نانش چون من آب خویش بدهم | چو آبم شد من آنگه چو خورم نان؟ | |
خطا گفته است زی من هر که گفتهاست | که «مردم بندهی مال است و احسان» | |
که بندهی دانشاند این هر دو زیراک | ز بهر دانش آباد است گیهان | |
ز دنیا روی زی دین کردم ایراک | مرا بیدین جهان چه بود و زندان | |
برون کردهاست از ایران دیو دین را | ز بیدینی چنین ویران شد ایران | |
مرا، پورا، ز دین ملکی است در دل | که آن هرگز نخواهد گشت ویران | |
جهانخواری نورد است ای خردمند | نگه کن تا پدید آیدت برهان | |
جهان، چون من دژم کردم برو روی، | سوی من کرد روی خویش خندان | |
به دل در صبر کشتم تا به من بر | چو بر ایوب زر بارید باران | |
طعام ذل و خواری خورد باید | کسی را کز طمع رسته است دندان | |
به روی تیز شمشیر طمع بر | ز خرسندیت باید ساخت سوهان | |
رسن در گردن یوزان طمع کرد | طمع بسته است پای باز پران | |
کسی را کز طمع جنبید علت | نداند کردنش سقراط درمان | |
طمع پالان و بار منت آمد | تو ماندی زیر بار و زشت پالان | |
اگر سهل است و آسان بر تو، بر من | کشیدن بار و پالان نیست آسان | |
من آن دارم طمع کاین دل طمع را | ندارد در دو عالم جز به یزدان | |
چو با من دل وفا کرد این طمع را | گرفتم نیک بختی را گریبان | |
کنم نیکی چو نیکی کرد با من | خداوند جهان دادار سبحان | |
همی تا در تنم ارکان و جان است | به نیکی کوشد از من جان و ارکان | |
چرا خوانم چو فرقان کردم از بر | به جای ختم قرآن مدح دهقان | |
چرا گویم، چو حق و صدق دانم، | گرم هوش است، خیره زور و بهتان؟ | |
چو ره زی شهر دین آموختندم | نتابم راه سوی دشت عصیان | |
ز دیوان زرق و دستانشان نخرم | چو زد بر دست من دستش سلیمان | |
در آسانی و سود خود نجویم | زیان با فلان و رنج بهمان | |
بدان را از بدیها باز دارم | وگرنی خود بتابم راه ازیشان | |
نگویم زشت و بد را خوب و نیکوست | گران نفروشم آنچ آن باشد ارزان | |
به نیکی کوشم و هرگز نباشم | بجز بر نیک ناکردن پشیمان | |
لواطت یا زنا کار ستور است | نگهبان تنم هم زین و هم زان | |
ندزدم چیز کس کان کار موش است | زیان کردن مسلمان را ز پنهان | |
یکی میزان گزیدم بس شگفتی | کزان به نیست میزانی به حران | |
نگویم آنچه نتوانم شنودن | سر اسلام حق این است و ایمان | |
مسلمانم چنین بیرنج ازانم | چنان دانم چنین باشد مسلمان | |
تو ای غافل یکی بنگر در این خلق | که می ناخورده گشتهستند مستان | |
گر ایزد عدل فرمودهاست چون است | چو بید از بار، خلق از عدل عریان؟ | |
به دانا گر نکوتر بنگری نیست | به دستش بند بل پند است و دستان | |
زهی ابلیس، کردی راست سوگند | بر این گاوان و، برتو نیست تاوان | |
تو شاگردان بسی داری در این دور | به قدر از خویشتن برتر فراوان | |
نهال شومی و تخم دروغت | نروید جز که در خاک خراسان | |
تو را این جای ملعون غلتگاه است | بغلت آسان درو و گرد بفشان | |
زمن وز اهل دین میدانت خالی است | بیفگن گوی و پس بگزار چوگان | |
به ده دینار طنبوری بخرند | به دانگی کی نخرد جمع فرقان | |
خراسان زال سامان چون تهی شد | همه دیگر شدش احوال و سامان | |
ز بس دنیا زبردستان بماندند | به زیر دست قومی زیردستان | |
به صورتهای نیکو مردمانند | به سیرتهای بد گرگ بیابان | |
به یمگان من غریب و خوار و تنها | ازینم مانده بر زانو زنخدان | |
گریزان روزگار و من به طاعت | همی پیچم درو افتان و خیزان | |
به طاعت بست شاید روز و شب را | به طاعت بندمش ساران و پایان | |
به طاعت برد باید این جهان را | که گوید کاین جهان را برد نتوان؟ | |
به فرمانهای یزدان تا نکوشی | نیابد مر تو را گیتی به فرمان | |
به جسم از بهر نان و خان و مان کوش | به روح از بهر خلد و روح و ریحان | |
حدیث کوشش سلمان شنودی | توی سلمان اگر کوشی تو چندان | |
بجای آنچه من دیدهستم امروز | سلیم است آنچه دی دیده است سلمان | |
به یمگان لاجرم در دین و دنیا | مکانت یافتهستم بیش از امکان | |
مرا گر قوم بیرحمان براندند | به جود و رحمت و اقبال و رحمان | |
به دنیا در نه درویشم نه چاکر | به دین اندر نه گمراهم نه حیران | |
خداوند زمان و قبلهی خلق | مرا پشت است و حصن از شر شیطان | |
به جود و عدل او کوتاه گشتهاست | به بد کرداری از من دست دوران | |
مرا حسان او خوانند ایراک | من از احسان او گشتم چو حسان | |
مرامرغی سیه سار است گلخوار | گهربار و سخندان در قلمدان | |
مرا دیوان چو درج در از آن است | بخوان دیوان من بر جمع دیوان | |
که آیات قران و شعر حجت | دل دیوان بسنبد همچو پیکان | |
چو شعر من بخوانی دوست و دشمن | تو را سجده کند خندان و گریان |